کوه ها

خیلی وقته اینجا ننوشتم

در واقع کم نمی نویسم. یه فایل روی لپ تاپ باز کردم اسمش نوشتند. ساده تاریخ میزنم و تایپ میکنم پشت سر هم. تا یکم خالی شم و بدم سراغ کارام. معمولا مضمونش استرس های روزمره و کارهایی که فکر میکنم باید انجام بدم.

از جهت شدت استرس داغونم. هفته قبل موفق شدم یه فایل جمع و جور کنم از هر چی تا حالا نوشته بودم. صرف جمع شدن این فتیله خیلی مسرت بخش بود ولی حالا حس خود شت پنداری مگه دست از سرم برمیداره؟ به شدت احساس حقارت دارم و مدام با خودم میگم چت بود که تصمیم گرفتی بنویسی رساله رو و خودت رو بعد از اینننننن همه رنج و مشقت در معرض همچین قضاوت هایی که نتیجه ش جز حس بد و تحقیر نیست قرار بدی؟ چی شد واقعا؟ چرا اومدی توی این دنیا؟ اینجا دنیای تو نبود. حالا میخوای چیکار کنی؟!

نمیدونم چی درسته چی غلط ولی هر چی هست حسابی ترسیدم. انگار نمیخوام اون تصور و انگاره ی خودم از خودم تو ذهنم اینقدررررر بریزه و نابود شه. 

تنها تسکینم وقتیه که بچه رو میبینم. بچه این حس رو بهم میده که هنوز خوبم. هنوز یکی هست که منو دوست داره. هنوز اگه یکم روی خودم اسبط داشته باشم و باهاش خوب رفتار کنم عشق و بازخورد مثبت میگیرم و نیاز نیست فکر کنم که چند تا کتاب تو موضوع رساله م مونده که بعد دو سه سال ندیدم... 

بچه بهم این حس رو میده که هنوز خوبم‌. وجودم مفیده. بخشی از زندگیم ارزش زیستن داره. من به خاطر این حس شدیدا مدیونشم. 

...

به خاطر رساله از همه خجالت می کشم.  این قسمت قضیه به نظر درست نمیاد. ولی واقعا اینه که بخشی از احساس بدم به این برمیگرده که به خاطر حجم کار و مشغولیت ذهنم این مدت خیلی ها رو دعوت نکردم. خیلی جاها نرفتم. خیلی تلفنا رو جواب ندادم. و همش حس میکنم به همه مدیونم که نیستم. به نظرم تنها کسایی که در قبالشون مسئولم میم و نون هستن ولی حس من نسبت به همه همینجوری شده‌.

آخه مدت هاست مثل بچه هایی که نمره کم گرفتن مدام خودم رو به خاطر به تعویق انداختنا، ترس ها، تنبلی ها، و و و شماتت میکنم و نسبت به کلیت شایستگیم توی زندگی برای هر کاری شک و تردید پیدا کردم.

میتونم امیدوار باشم رساله جوری ختم به خیر شه که یکم حالم سر جاش بیاد. ولی اگه شکست بخورم بدجوری میشکنم. 

....

این روزا یه حرف مارک منسن تو کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها یادم میاد. که میگفت ما آدم ها این روزها به خاطر تجربه کردن احساسات منفی هم خودمون رو سرزنش میکنیم و دوباره احساس منفی رو تجربه میکنیم. مثلا استرس داریم و بعد دوباره استرس میگیریم از اینکه استرس داریم چون فکر میکنیم باید آروم باشیم. عصبانی میشیم و بعد دوباره از خودمون عصبانی میشیم که چرا عصبانی هستیم چون فکر میکنیم باید خونسرد باشیم. یا غمگین میشیم و بعد غمگین تر میشیم از اینکه چرا خوشحال نیستیم‌‌‌... 

من دارم کوهی از احساسات منفی رو در این زمینه تجربه میکنم و بعد دوباره یه کوه بزرگتر از اینکه چرا تو باید تو موضوعی به این چیپی اینقدر خودت رو درگیر کنی که اینقدر حس منفی داشته باشی‌... و دوباره دور باطل سرزنش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

خواهش میکنم

امشب جدی جدی فکر کردم دیگه داره می ره. فکر کردم دیگه نمی‌بینمش.

دلم نمیخواست اینجوری بده و با خودش نصف ریشه مو ببره. با خودش همه ی مادریش رو ببره. امشب مثل همه شب های کودکی که می ترسیدم از دستش بدم زار زار گریه کردم. این دفعه ولی فرق داشت. دیگه به خاطر خودم نبود. به خاطر خودش بود. به خاطر دوست داشتن این حجم رنج کشیده. میخواستم فقط اصرار کنم نره و صبر کنه شاید زندگی هنوز برگ های شیرین تری برای رو کردن داشته باشه. شاید برآیند روزهاش بهتر بشه. شاید کمتر تنها باشه. کمتر غمگین. کمتر دردمند‌

نمیخوام که بره

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

شهر ای قصه

آخر فایل قصه های جدید آی قصه، یه خانوم خوش صدا با صدای رهای سرخوش میخونه:

ای قصه قصه قصه

هندونه ی سر بسته

ادم مثل هندونه

وقتی که هست سر بسته

معلوم نیست توی دلش

شادی داره یا غصه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

ما هیچ ما نگاه چند؟!

بهش میگم من تو رو دوست دارم. درسته بعضی وقتا حرفمو گوش نمیکنی یا غرغر میکنی و هرچی، ولی من همشو دوست دارم چون اینا نشون میده تو برا خودت فکر داری!

یکم انگشت ریزه پیزه شو تو دماغش چرخوند و گفت: تمیز، کثیف، حرف گوش نکن،،، اینا فقط حرفه🤔🤔🤔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

رویا؟

دو شبه یه برگه آچار و یه اتود مهمون زیر بالشمن! و موقع خواب، پیشم

شب اول رویامو توش نقاشی کردم. رویای اتاق مورد علاقم. یه اتاق کوچولو با یه تخت یه نفره! یه میز خیلی کوچیک رو به پنجره و سری شلف دیواری. دوست دارم اتاق انقدر کوچیک باشه که وقتی دست دراز میکنم به همه چی برسه... و رنگ همه چی روشن خیییلی روشن باشه. با پنجره حتما.

این اتاقی باشه برای تنهاییام. وقتایی که دلم برای پرایوسی خودم تنگ میشه.

اصلا چرا بعد ازدواج آدما مجبورن اتاقشونو با هم شریک شن؟! چه لزومی داره؟ بعد از پنج سال زندگی مشترک هنوز اینو نفهمیدم.

شب دوم خونه رویایی مونو توش کشیدم. بخش های زیادیش الهام گرفته از خونه خاله حکیمه بود. نیم پلود :)))) با یه حیاط خوب. نه الزاما به اون بزرگی. ولی هرچی بزرگتر بهتر :) چهار تا اتاق خواب تو نیم طبقه. دو تا برای بچه ها !!! و یکی من و یکی میم. مال من البته همون کوچولو روشنه باشه. برای بچه ها و میم رویاپردازی نکردم، گذاشتم خودشون به سلیقه خودشون پر کنن اتاقاشونو :)))) قراره زیر پلود :) یه کارگاه داشته باشیم. کارگاه همه چی. یه کارگاه برای هر ابزاری که هر کدوم از اعضای خونه دارن. از نقاشی گرفته تا نجاری. لحیم کاری :) و هرچی... با یه عالمه کمد و کشو و طبقه و یه میز بزرگ کار. هال جمع و جور و نه چندان بزرگ با یه آشپزخونه که با یه میز غذا خوری از هال جدا شده. تو هال کاناپه راحت و میز عسلی ساده با پاف و بین بگ راحت برای نشستن بچه ها باشه. با چند تا گلدون و قفسه کتاب بزرگ. آشپزخونه هم قرار نیست خییلی بزرگ باشه.

حیاط دو قسمت میشه. یه قسمت گل و گیاه و درخت. یه قسمت مخصوص بازی و ورزش. شن بازی. نقاشی روی دیوار. آب بازی. تیوب. بپر بپر. تاب. نردبون و ریسمون برای بالا رفتن... 

بین این دو قسمت از در اصلی تا راه پله ساختمون، یه راهرو پهن و دراز برای پارک ماشین یا احیانا ماشینا و دوچرخه بچه ها و اینا.

وقتی میکشیدمش، حس میکردم ذهنم میگه مثلا این تیکه رو ول کن اینجوری خیلی خرج داره :) یا این که اصلا نمیشه. ولی به خودم گفتم بابا رویاست!!! دست از سرم بردار :))) و تقریبا آزاد فکر کردم. حالا میگم اگررر پولمون قد داد و حیاط پشتی هم داشت خونه، اونجا مرغ و خروس و خرگوش مثلا نگه میداریم :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

انواع

وقتی بیرون گودی استرسش میتونم یا نمیتونمه

وقتی وسط گودی استرس میرسمتمومش کنم یا نمیرسم داری.

احتمالا آخرشم استرس خوب شده یا خوب نشده.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

در راستای قبلی

پست آخر رو خوندم. حدود 40 روز ازش گذشته و حالا پیچ اولی... هنوز وسطاشیم و داریم میپیچیم باهاش خیلی متوکلپرامید طور :)))

پیچ دومیه که خیلی تلخ و دردناک بود رد شد و ما دوباره به نور رسیدیم.

این روزها به خودم میگم بیا از این احساس ناامنی لعنتی که ز روزای خوب بدش میاد چون میترسه روزای بد پشتش بیاد، در برو و به این فکر کن که اگه از روزای خوب لذت نبری هم روزهای بد میان. اصلا نگم خوب و بد. بگم تیره و روشن. ولی به هرحال اونا نظم خودشون رو دارن.مثلا اگه تو روز آدم کاراشو انجام نده چون میترسه شب بشه شب نمیشه؟ میشه دیگه.

و پیچ سوم این روزا سخخخخت داره خودش رو نشون میده. چالش با فرزند. ولی با هم سعی میکنیم کنار بیایم. و داریم فصل جدیدی رو شروع مکنیم و دم چهار سالگیم هست و طبیعیست.

یادمه خونه بابا اینا همیشه یه شوخی جدیی داشتیم، درباره ی اینکه تو خونه بالاخره همش یکی با یکی دعوا داره. و یکی حالش خوش نیست. یا مامان و بابا چلنج دارن. یا مامان با بچه ها. یا بابا با بچه ها. یا بچه ها با هم. الان حس میکنم تو خونه ی همه همینه. هیچ وقت همه ی خوشی ها طولانی مدت جمع نمیشن و آدم ها فقط از چالش هایی به چالش های بعدی منتقل میشن!

این روزا به خیلی چیزا دارم میگم «نه». به خاطر اینکه یه چیزی رو به نتیجه برسونم. و راضیم... 

برای بعدش خیالبافی میکنم و اولویت میچینم.

فعلا اولویت یک سلامتی خودم و خانوادمه. ورزش و بازنگری تغذیه و چکاپ. خریدن ماشین نیز. بعدش پیکتاب. خیلی بعدترش استارت نقاشی یا طراحی یا تصویرسازی به گونه ای... همینجوری ادامه بدم لیست صدتایی درست میشه :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

آخر

این تابستون سخت و پرکار و عجیب و سخت

و سخت

و سخت

اگر بگذره و زنده بمانیم و از این چند تا پیچ زندگی با سلامتی و نتیجه ی دلخواه رد بشیم،

نمیدونم

پیچ بعدی ایشالا کارمون تمومه دیگه😂😂😂😂😂😂😂😂😂


و سخت

و سخت

جالبه که این روزا چند تا سخت رو کنار هم دارم که خیلی باهم فرق دارن

یه سخت که خوشاینده و سختی هاش چالش دلپذیریه خب قطعا با چاشنی کمی ترس از آینده و نتیجه و ... ولی در کل دلبخواه

یه سخت که ناخوشاینده و پیچیده ولی نگاه به پایانشه و تلاش بسیاری برای حل شدنش شده و کمک ها رسیده و امید میره باز بشه گرچه میزان دشواریش پر ترس و اضطرابش کرده

یه سخت دیگه که خیلی مهم و محوریه ولی چون فقط شخصی نیست پیچیده ست. یه سختی تلخ و گزنده ایه فعلا. در خوشبینانه  ترین حالت میتونم امید داشته باشم که از تو تاریکیا مثلا نوری چیزی بیاد. چ میدونم. این یکی هر لحظه جاریه و قلب آدم رو متلاشی میکنه

یه سخت دیگه در رابطه با فرزنده که مرحله ی سختیه مثل برهه ی حساس کنونی در کشور ما که همیشه هست. چون همیشه هست این برهه ی حساس، کمی قلب آدم آرام تره. و خب عشق آسان ترش میکنه... 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Nojan Jaan

از به ذهن افتادن ها

امروز صبح توی تاکسی که با اضطراب تمام نشسته بودم، یک هم یه آیه از سوره ی رمز افتاد تو ذهنم. من که دیگه منفک شدم از اون فضا.. ولی گاهی یه تیکه ای میفته تو ذهنم. مضمونش این بود که خدا کافیست برای من. بقیه برن به جهندم

و انگار دلم گواهی داد که بر خلاف پیش بینی های بدبینانه م امروز خوب پیش میره. 

رفتم و خوب پیش رفت

امروز یک روز پر بدو بدو همراه با دانشگاه، کلاس نورا، سه تار، هماهنگی نشانک ها و تحویل گرفتنشون یهویی و یه عالمه خرده ریز دیگه وسطش بود.

و البته همراهی خواهر... که چه خوبه که هست

و من دارم سعی میکنم هم چنان گره ها رو باز کنم. شاید هم که اکوردینگ تو د اتفاق صبح: او میکشد قلاب را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan

کتک کاری

این شبا خیلی دیر میخوابم

دلیلش بچه نیست. بچه بالاخره یه ساعتی میخوابه و خیلی راحت تر از قبل. و من خیلی خیلی بعد از او میخوابم.

یک دلیل بزرگش اینه که از خوابیدن میترسم. نه ... دقیق تر بگم از دقایق قبل از خواب، اون جاییش که با خودت تنها میشی و خوابت نمیبره میترسم... از تنها شدن با خودم میترسم. از لحظه ای که گوشی رو خاموش میکنم تا به خواب برم... غرق اضطراب میشم. از خودم جواب میخوام مدام. امروز چکار کردی؟ چرا فلان کارو کردی؟ چرا فلان کارو نکردی؟! این بخش معمولا فلان کارش رساله ست. یک بخش مبهم دیگه هم هست... و یک جای خالی سیاه بزرگ شبیه یک سیاهچاله.

و من که هکش خودم رو به خاطر شلوغ کردن سرم سرزنش میکنم. به خاطر برخوردهام. به خاطر ابراز هام. به خودم میگم راه رو اشتباه اومدی. اشتباهی تو اصلا. آدم انقدر دلشو میگیره کف دستش؟ آدم انقدر ضایع میشه؟ آدم انقدر بچه میشه؟ انقدر بی سیاست؟! انقدر مردد؟

بعد از اون طرف یه روزی رو تجسم میکنم، که ازم راز زندگی دربارم رو میپرسن و میگم من همیشه پی دلم بودم. ولی هیچوقت فکر نمیکردم جواب بده. الان فهمیدم جواب داده! خیاله دیگه... 

کاش اینجوری بود. ولی ظاهرا نیست. زندگی ظاهرا یه بازیه که یه سری مهارت نیاز داره

مثلا بلد باشی کسی زنگ میزنه لحنت رو عوض کنی و اونجور که میطلبه باهاش صحبت کنی نه اونجور که واقعا هستی

مثلا از جا خالی های درونت به این راحتی به کسی نگی

مثلا چپکی بگی که راستکی بگه. راست رو نگاه کنی و به چپ پاس بدی

مولا کاری رو که دوست نداری، بازم انجامش بدی اگر هدفت دورتره. کلا هدف دور داشته باشی!

دقیقا دارم چرت میگم... 

میدونم.

این روزا هی به خودم میگم: لوووووووس

و خیلی وقتی دیگه هم به خودم میگم : لووووووووس

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Nojan Jaan