بذارین جهت تلطیف فضا یکم خاطره بگم!
من و مستر میم سه جلسه صحبت کردیم تا من به نتیجه رسیدم و تصمیم گرفتم که قبول کنم.. بعد از جلسه سوم که یجورایی به خودش گفته بودم نظرمو، مادرم در طی صحبت تلفنی که با شخص شخیص مستر داشت، گفت که شمارشو به من میده تا هماهنگیای لازم رو خودمون انجام بدیم(به دلایل مختلف) و اینگونه بود که ما طی چند روز از صحبت تا بله برون و عقد و ... از طریق پیامک ارتباط نصفه نیمه ای داشتیم!
دو سه روزی از آخرین جلسه صحبتمون گذشته بود گمونم.. پیام داد که برای گرفتن برگه آزمایشگاه از محضر، نیاز به مدارک من هست و شب میاد در خونمون تا مدارکو بگیره.
پدر منم خونه نبودن و مامانمم که کلا اون موقع خیلی براش جالب بود که ارتباط بین بنده و مستر رو مستحکم بفرماید :دی.گفت که خودت برو مدارکو دم در بهش بده.
از طرفی خانواده مستر تا همین دو سال پیش به مدت چندین سال خونه ی روبرویی ما ساکن بودن و توی محله ی ما حسابی سرشناس! و همه همسایه ها خیییلی خوب میشناسنشون.چون تو محله ما همه از نظر شغلی یا حداقل فرهنگی بهم نزدیکن.وخانواده مستر اینا هنوزم ارتباط خیلی خوبی با همسایه های قدیمشون دارن.بابای منم که کلا تو محل با همه دوسته!
به حدی که وقتی برای روز اول اومده بودن خواستگاری،گل نخریده بودن که ضایع نباشه و فقط شیرینی آوردن اونم قایم شده زیر چادر خواهر شوهر گرامی بنده:دی.و کلا هم خانواده اونا و هم ما بشدت مراقب بودیم که تا زمان قطعی نشدن موضوع کسی از همسایه ها متوجه نشه... چون خبردار شدن یکی همانا و ...
خلاصه مستر با هزار ترس ولرز و دلهره حالا شما حساب کنین وضعیت روحی ما و احساسمون در اون روزا چه جوری بود! خیلی حس عجیبیه هنوز عقد نکردین و حتی آزمایشگاه نرفتین ولی خب تصمیم رو گرفتین و ... (بعدا بهم گفت کلی با خودش فکر کرده بود که اون لحظه که درو باز کردم باید چه واکنشی نشون بده یا چی بگه و ... )
بعد بنده مدارکو در یک پاکت آماده کردم و نشستم منتظر که آقا بیان.زنگ درو زد و منم رفتم دم در.درو که باز کردم با یه لبخند گشاد (:دی) ایستاده بود دم در.بعد تا اومدم سلام کنم دیدم مستاجرمون که طبقه پایین ما میشینن و حیاط و در ورودیمون با هم مشترکه یهو در خونشونو باز کرد و گفت یاالله!!!!
منو میگی؟! سریع درو خیلی تنگ کردم و جلوشم ایستادم که پیدا نباشه، بعد پاکتو گرفتم بیرون و بدون حفظ احترامات و الفاظ مرسوم گفتم: برو برو!!!!(همین بنده تا چند روز بعد از عقدمونم به ایشون "تو" نمی گفتم:دی)
مستر هم متوجه شد اوضاع خطریه پاکتو گرفت، پرید تو ماشین و جالبه ماشینو از قبل روشن گذاشته و با زاویه پارک کرده بود، سریع گازشو گرفت و رفت.بعد من نگاه کردم دیدم همسایمونم رفته تو خونشون:|
بعدا همسایه متوجه شدم با بابام کار داشته و صدای درو که شنیده،فکرده بود بابامه و اومد دم در.وقتی دید من تو حیاطم دوباره برگشت داخل :|
آقا ما برگشتیم بالا تو خونه.مامانم بهم با یه حالت خاصی گفت این چه طرز برخورد بود؟! چرا اینجوری کردی؟ چرا درو اینطوری بستی؟! تو خجالت نمیکشی؟! ما مثلا میخواین باهم ازدواج کنین! یه سلام درست حسابی نکردی و ...
من از خنده نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم!!! بعد واسه مامان و فاطمه تعریف کردم و کلا همه رفتیم رو ویبره.
بعد بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم داستان چی بوده :|
کلا ما با همسایه هامون داستان داشتیم و داریم :دی.روزای خواستگاری ما دو جلسه از صحبتامونو بیرون از خونه رفتیم.وقتی مستر و یکی از اعضای خانوادش میخواستن من و یکی از اعضای خانوادمو (همراه باهامون میومدن دیگه:دی) سوار یا پیاده کنن کلی مسائل امنیتی رو رعایت میکردیم.داخل کوچه نمیومدیم.سریع سوار میشدیم و ...
وقتی هم اولین بار بعد از عقدمون مستر منو تا دم در خونمون رسوند در حالیکه من جلو نشسته بودم، قیافه آقایون همسایه مون که تو کوچه مشغول حرف زدن با هم بودن ، موقع دیدن ما بشدت جالب بود :دی
یا مثلا اولین باری که مستر رفت سوپر مارکت محله مون برای خونه ما یه مایونز بخره... کلا خعلی واکنشا خنده داره!