ببخشید که من هنوز جوگیر ازدواج و اینا هستم... بهم حق بدین.از طرفی دوست دارم خاطراتم ثبت بشه و از طرفیم خیلی شاید دربارش صحبت نکردم.پراکنده دارم مینویسم یه چیزایی..
شب بله برون قرار شد ما فرداش بریم حرم برای یه صیغه محرمیت.تا وقتی برای مراسم عقد آماده بشن همه.و تو این فاصله ما محرم باشیم که بتونیم کارای پیش از مراسم رو بدون نگرانی هماهنگ کنیم(خریدی چیزی) مراسم بله برون خیلی عجله ای شد(دلایل خاصی داشت) خانواده مستر حتی وقت نکردن انگشتر نشون بخرن.فرداشم که رفتیم حرم برای صیغه (که همانگونه که میدونین یهویی تبدیل شد به عقد دائم!) حلقه ای در کار نبود.حتی خواهر من و خواهر مستر هم نبودن.چون آزمون داشتن:دی.
صبح روز عقد قبل از اینکه برم در حالیکه داشتم با عجله آماده میشدم صمیمی ترین دوستم بهم زنگ زد.تازه دیشبش بهش گفته بودم که بله رو گفتم!بدون مقدمه در حالیکه حتی نمیدونست خواستگاری انجام شده.و کلی پشت تلفن گریه کرده بود.خلاصه صبح زنگ زد واسه اینکه بهم بگه چی بپوشم چی ببرم و حواسم به چی باشه و ... کلا منو انسانی کاملا اوت(!) یافت! هی میگفت لباس اینجور و اونجور بپوش.شال و روسریت فلان طور باشه و من میگفتم اصلا همچین چیزایی که تو میگی من تو بساطم ندارم خو! بعد باهام دعوا میکرد که این چه وضعشه پس تو چی داری؟! منم میگفتم خب کف دستمو بو نکرده بودم که! من به شیوه اسپرت و کاملا دانشجویانه ای وسایل و لباسامو انتخاب میکردم خب همش :| خلاصه یه ربع داشتیم باهم چونه میزدیم و من آماده میشدم.یعنی چقدر اون روز صبح خندیدیم!!!
یکی از اتاقای کوچولو داخل حرم که روی درش نوشته مخصوص نابینایان و روشندلان و زیر یه راه پله ایه،شد اتاق عقد ما.البته بدون هیچ تشریفاتی.من و مستر.مامان و بابای من و مامان و بابای ایشون.من با چادر مشکی! هیشکی حتی توو این فاز نبود که بخواد یه عکس محض خاطره و اینا بگیره!!!
فقط مادر مستر دوتا جعبه شکلات آورده بود که باباها بعد از عقد داخل حرم پخش کردن.بعدش رفتیم زیارت...
داشتیم برمیگشتیم داخل پارکینگ که ماشینا رو بگیریم و برگردیم،مادرشوهرم یادش افتاد که وقتی داشتیم میرفتیم داخل،من به حباب سازایی که دست بچه ها بود علاقه شدید نشون داده بودم!!! و خیلی جدی رفت از دست فروشای دم پارکینگ دو تا حباب ساز آبی و صورتی برام خرید:دی. یعنی این حرکتش خعلی به دلم نشست:دی.تا مدت ها با اونها بازی میکردم و به روح رفتگان مادرشوهرم درود میفرستادم!!!
بعدشم کلا مراسم و اینا رفت رو هوا! من و مسترم که از مراسم و این حرفا فرارییم! هیچ علاقه ای نشون ندادیم برای جشن عقد و ... خیلی شیک و مجلسی فردا شب عقد رفتیم یه حلقه خریدیم.چند وقت یه بار تو خانواده ها و خصوصا فامیل حرف جشن عقد پیش میاد و یه تصمیمیایی گرفته میشه و باز بهم میخوره.کسی خیلی انگیزه نداره.وقتی خود عروس و داماد بی خیالن دیگه کی باید خیالش باشه؟:دی
خب من چیکار کنم یه مهمونیم که میریم من حوصله م سر میره.اونوقت کی حال یه مراسم گنده رو داره؟! همون عروسیم بخوایم بعدنا بگیریم واسه هفت پشتم بسه! هربار که جایی دعوتیم وقتی آخرش مسترو میبینم بهش میگم: ما که قرار نیست همش بریم مهمونی؟؟ نه؟؟ !
خب چه کاریه آدم هی بره بشینه حرف الکی بزنه با ملت ؟! کلا یه چیزایی تو کتم نمیره.مثلا اینکه هر روز تلفن بگیرم دستم و به دوست و آشنا زنگ بزنم به نوبت!!! و گپ بزنم و احوال بپرسم مثلا :|
۹۳/۰۴/۱۴
۱
۰
Nojan Jaan