سلام! ماریا آبی هستم از شبکه ی خونه! اینجا مسائل آبی رنگهههههه!!!!

حالتون خوبه؟ بابا با مرام ها!

با معرفتا!

شرمندم کردین.نگین جان،یسرا جان.آبجی فیروزه ای.فاطمه گلی جان.خانم مهندس عزیزم

من راستش از بس حرف نزدم دیگه نمیدونم چی بگم... مطمئنم شمام تجربش کردین.انقدر نمیگی که هربار صفحه رو باز میکنی نمیدونی از کجا بگی.اصلا نمیدونی با دوستات چی جوری حال و احوال کنی.حتی چی جوری جواب کامنت بدی.

من خوبم خداروشکر.فقط ذهنم و اینا خیلی درگیره.

راستش تمایل من و مستر محترم بر اینه که زودتر به دوران زیبای نامزدی خاتمه بدیم:دی.و خوشی های این دوران را بگذاریم برای اهلش:دی.هرچند خیلیم خوبه کلا و مشکل خاصی نیست و خدا همه جوره هوامونو داره.ولی خب این چهار ماه (دیروز چهار ماه تموم شد ^_^) به اضافه ی ماه هایی که باید صبر کنیم تا شرایط برای عروسی جور بشه به نظرمون بسیار کافی و وافی هستند!!:دی

در نتیجه زدیم تو خط تکمیل جهیزیه و تصمیم گیری درباره تم رنگی خونه و چینشش و از همه مهم تر پیدا کردن خونه ای متناسب با بودجه ی محدود یک زوج جوان که هردوشون کار میکنن ولی درآمدشون چندان به دلشون چنگ نمیزنه و فقط امیدوارن خدا بهشون برکت بده و هی دارن فکر میکنن آیا اگه فلان قدر وام بگیرن، میتونن بعدها قسطشو بدن و زنده هم بمونن آیا و دستشون هم پیش کسی،حتی خانواده هاشون دراز نشه؟

خلاصه دوست داریم شده در نقطه ای پرت از شهر خونه بگیریم، بگیریم و منتظر چیزی نمونیم و بعد از محرم و صفر دادار و دودور راه انداخته و به خانه ی خوشبختی برویم!

منم از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون دارم سعی میکنم دانش آشپزی و خونه داریمو تکمیل کنم.گرچه همون آشپزی رو تکمیل کنم به نظرم بسه.خونه رو میدیم مستر نگه داره:دی.نه که من ظرف شستن و جارو برقی کشیدنو دوست ندارم.ولی دستم در آشپزی خوبه ها! بعد آدمی هستم کمی تا قسمتی نامرتب و خوشحالم مسترم مثل خودمه و هردو احتمالا در بهم ریختن خونه با هم هم افزایی میکنیم و بیشتر و بهتر خونه ای در خور شان یک زوج شلخته میسازیم:دی

دیشب حرم بودیم... جاتون خالی.رفتیم اون اتاقی که حاج آقائه ما رو برد عقدمون کرد!!!اتاق زیر پله ای کتابخانه مخصوص نابینایان و ناشنوایان!!!یعنی دفتر هدایا و نذورات میبردمون بهتر بود بس که اتاقه کوچولو و شلوغ بود:دی.خلاصه خاطراتمون تجدید شد و مستر پیشنهاد داد واسه عروسیم یه دور بیایم زیارت کنیم و بریم سر خونه زندگیمون که بنده گفتم اقلا بذار یه جشنی بگیریم که خودمونم باورمون بشه زن و شوهریم:دی.بقیه نیز!

میدونستین جشن عقده رو پیچوندیم دیگه؟:دی.البته کسی خیلی اصرارم نکرد بهمون.

خلاصه مدل لباس عروس قشنگم دیدین که بهم میومد(!) عکسشو بذارین این چند وقته باید تهیه کنیم اینم!!!

از طرفی مستر از صبح تا عصر میره سرکار.دوباره غروبم میره یه جای دیگه یه کار مستقل نوپا راه انداختن.بعد وقتش خیلی کم شده دو ماهیه.در کل خیلی فرصت نداریم برای با هم بیرون رفتن و صحبت کردن و حتی بازار رفتن و خونه دیدن و ... از طرف دیگه از هفته بعد کارای منم شدیدا زیاد میشه.احتمالا سه روز در هفته حداقل کلاس دارم برای تدریس.کلاس نقاشی یه هفته درمیون میشه.آزمون جامعم به زودی فرا میرسه و آماده نیستم واسش.رساله مم کلا سراغش نرفتم از بعد تصویب موضوعش... تازه مستر پایان نامه هم داره که خودمم نمیفهمم همین قدری که بهش میرسه کِی بهش میرسه؟!

درصد بالایی از وقتمم صرف حضور فعال در جمع خانواده میشه که یوقت دلتنگی نکنن همه چیز بریزه به هم:دی. چون اگه دلتنگی کنن همه چیز میریزه بهم:دی.بماند حالا :دی

در کل براتون دعا میکنم که هر چه زودتر همتون دچار همین دردسر های ملس بشین اولا.و اینکه تا اون موقع از زندگیتون بشدت لذت ببرین.بعدشم لذت ببرین.اگرم در این مراحل و مراحل بعد از این هستین کلا موفق باشین و گره ها یک به یک براتون باز بشه(چی گفتم!!)

شمام برای این دختر کوچولو دعا کنین خدا خیر دنیا و آخرت بده بهتون!

مخلص همه دوستای گلم.به یادتون هستم.حتی اگه صدام در نیاد! :)))