حس باحالیه که مستر برمیگرده بهم میگه من تا قبل اینکه با تو ازدواج کنم پسر خوبی بودم و به وضعم همیشه راضی. از وقتی با تو شدم، این فکرای تغییر و حرف دل و علاقه ی قلبی و آرزو و رویا و ... اومده سراغم. وگرنه من کجا عوض کردن شغل و من از این خوشم نمیاد از اون یکی خوشم میاد کجا؟!
با اینکه من هیچ وقت حتی در دل خودم نگفتم که کاش تغییر کنه یا اینجا براش خوب نیست و ... در مورد مسائل مربوط به خودش یه جور حریم شخصی قائل بودم و هستم و قبل ازدواج هم بهش گفته بودم فقط دوست دارم لذت ببری از کاری که میکنی. و حتی درباره اینکه چقدر از کارش لذت میبره هم بعدا ازش پیگیر نشدم.
سرکشی ذاتی من ظاهرا اثر کرده بهش🙈 و خوشحال میشم ببینمش که دنبال چیزهاییه که دوست داره در کنار من که دنبال چیزایی باشم که دوست دارم!
**جالبه ذهنم میره سمت چیزهایی که ناخودآگاه کنار هم قرار میگیرن و یه علاقه رو رقم میزنن تا انسان رو به سمت گسترده کردن زندگیش ببرن. اولش فقط به نظر میاد چشم و ابرو باشه ولی بعدا میفهمی ذهن پیچیده منافع خیلی بیشتری در نظر داشته. باید بهش اجازه بدی چیزهایی که میخواد دریافت کنه شاید... مثلا من پذیرش پایینی دارم. باید درها رو باز بذارم تا کمی از پذیرش مستر که خدای پذیرشه(!) بوزه به درونم و کمی هوا رو عوض کنه. تا حدودی البته وزیده :)
*** تناقض بین رفتار بسیار با کلاس و پوشش باکلاس و لحن باکلاس بعضی با محتوای سطحیشون، شوکه م میکنه یهو و باعث میشه حساب کتابام بهم بریزه. واقعا چی باعث میشه تو روابط انسانی بخوام رو حساب کتابم حساب کنم؟!