خستگی هام زود به زود خودشون رو به رخ میکشن
خصوصا بعد از هربار مهمانی رفتن. حالا خونه هرکی میخواد باشه. غریبه و آشنا
دوباره لاک تنهاییم افتاده دنبالم خیلی پیگییییر، که بیا داخل من! هرشب بعد از دیدن آدم ها با خودم میگم دیگه نمیخوام هیچ کس رو ببینم! خصوصا که نون جدیدا با دیگران کنار نمیاد و کلا تو مهمانی ها یک سره بغلمه و باید هم مشغول کنم. کلا از کت و کول میفتم اصطلاحا!
وانرژیم... کاملا طبیعی به نظر میاد که من دوباره اصطلاحا intj ، در مواجهه طولانی مدت با آحاد جامعه زیبا و دوست داشتنیمون بازم البته کاملا اصطلاحا، انرژیم رو به کل از دست بدم. من که حتی وقتی بهترین ساعات رو در کنار دوستم و خواهرم و نورا میگذرونم، وقتی خونه خلوت میشه میرم یه لیوان آب میاورم میگم آخیشششش...
اونوقت برم با خانوم آقای همکار سابق مستر چی بگم و چه کنم که خیلی مثلا باحال و خوش گذرونی باشه؟!
یکم بد گفتم :D
القصه الان انقدر خالیم که مستر باهام حرف میزنه در جوابش فقط سرمو میتونن تکون بدم و دهنم اشاره میکنه که باز نمیشم