لامصب نمیدونم چرا یه معنی درست و حسابی واسه زندگی پیدا نمیشه. 

یه دقیقه که با خودم تنهای تنها بشم بیتاب میشم، نمی فهمم آخه خودمو. حس میکنم یه فضای خالی م که در موقعیت های مختلف نقاب های مختلف رو گاهی خودآگاه و گاهی ناخودآگاه استفاده میکنه.همین

همین؟!

آخه مگه میشه؟ یعنی هیچی؟ من هیچیم؟

امروز با خودم گفتم بابا تو هیچی. بپذیر! حس راحتی داشتا... ولی نخواستم باور کنم

آخرش انقدر فکر میکنم که میپوکم.میدونم دیگه