آخ آخ آخ
فهمیدم به خاطر خجالتی که بابت پدر و مادرم میکشم، خیلی اذیت میشم.
(با عرض پوزش، جملات بعدی احساس شخصی منه و لزوما واقعیت نداره و چیزی از ارزش زحمت والدینی نمیکاهه. بیان احساس منفی منه و به من ربط داره )
پدرم، مادرم، من مدت هاست به خاطر فرزند شما بودن خجالت میکشم.
به خاطر چهرتون، حرکاتتون، پوششتون، عصبی شدناتون، اخلاقتون، طرز حرف زدنتون، مشکلات روحی و روانی بارزتون که به نظر من همیشه ضایع میومد، حق به جانب بودنتون و مشکلاتی که برای من در منزل و بیرون از منزل ایجاد میکردید و گاها میکنید، خجالت میکشم که فرزند همچین پدر و مادری هستم و احتمالا به صورت ژنتیکی ویژگی های شما رو به ارث بردم.
از قبول هرگونه شباهتی بین خودم و شما دوری میکنم و از شنیدن اخلاق های عجیب و غریبتون رنج میکشم. هربار قبل از دیدن واکنشتون به هرچیزی استرس دارم و جلوی بقیه دلم میخواد فاصله م رو باهاتون حفظ کنم.
وقتی به مدت طولانی باهاتون در ارتباط مستقیم باشم این حس قوت میگیره و من به شدت احساس بی ارزش بودن میکنم.
علاوه بر این برای فرار از این احساس، همه جور کار روحی و روانی رو خودم انجام میدم بلکه پیوند روحیم و هرچه فکر میکنم از شما به ارث بردم یا در اثر رفتارهای شما در من به وجود اومده از بین ببرم.
میدونم راه درست و نگرش درستی نیست و حتی منو به مقصودم نزدیک نمیکنه ولی خب... این مدل تلاش من بوده و هست. به خاطر همین در مشکلات روحیم بی صبر و بیطاقت میشم.
متاسفم.