نمیدونم... دیشب داشتم به کسی که برای اولین بار دیده بودم میگفتم که دانشجوی فلان و بیسارم و ... دقت کردم به خودم. هربار همچین صحنه ای پیش میاد بخشی از وجودم به خودش میگه بیین چه قدر خفنه! که این مدرکو داشته باشی! یه هرجا خواستی درباره تحصیلاتت صحبت کنی بگی فلان! حداقل اون چهره ی خوار و خفیف رشته تو میپوشونه گندگی مدرک.
این حس باعث میشه دوباره ذهنم راهکارهای ادامه دادن این راه نصفه ی بیخود رو مرور کنه.
ولی خیلی دووم نداره. به ساعت نکشیده دوباره دلم میخواد سفت بچسبم به همین آرامش یواش تو خونه ای، که خودش قدم های کوچولو و حساب شده برمیداره، منتظر اتفاقات هم میمونه، باکیشم نیست که چیزی نشه چون مامان و خانوم خونه ست و کلی کتاب داره و هنر دوست داره و بلده الکی پاشه بیرون بره و خوش باشه با آسمون و زمین و ... تازه جدیدنا هم که خیال یه شغل ملایم یواش زده به سرش، اونم خودش کم نیست و کلی فضا پرکنه.
ولی چی باعث میشه بلند پرواز درون، شبیه پسران جوان جویای نام! سر دربیاره و بگه پاشو راهتو به پایان برسون! پاشو به هدف برس! پاشو اون شمشیرو وردار و فلان.
بلندپرواز درون عزیز! لطفا یا انقدر مصر و محکم و استوار باش که خودت پاشی بری این رساله کوفتی رو بنویسی و مقاله هاشم دربیاری و ازش دفاع کنی ، یا بتمرگ سر جات بذار باد بیاد خنک شیم یه چرت بزنیم سر ظهری، نیم ساعت دیگه بچه پا میشه نمیذاره بخوابم.