خداییش برام درد داره وقتی میبینم پدر و مادرایی با شرایط خیلی سخت تر از پدر و مادرای ما خیلی کمتر انتظار یاری و حمایتگری عاطفی از بچه هاشون دارن و حضور فیزیکی فرزندانشون هم خیلی محدود تره. بسیاری از این موارد علاقه بین بچه ها و والدین خیلی بیشتر از ماهاست و اون حداقل وقتایی که باهم میگذرونن با هشق و علاقه ست و از دوری هم دلتنگ میشن و از شنیدن صدای هم خوشحال میشن. نه مثل ما که به خاطر حجم بالای انتظارات از نظر عاطفی دیگه سرد شدیم بهشون و شبیه یک رفتار فرمالیته رو از خودمون بروز بدیم.
الان که والدینمون از نظر جسمی بی نیازن تقریبا و از نظر عاطفی هم نسبتا در شرایط خوبین شرایط اینه. وای به حال روزی که واقعا دیگه به بچه هاشون نیاز داشته باشن یا خدای نکرده تنها بشن.
من که بعد از مدت ها مبارزه مقداری وا دادم به خاطر اینکه خودم رو کمتر آزار بدم ولی با دلی شکسته ست. چی بگم که هرچی بگی، تف سر بالاست.
* عامل نوشتن این پست هم دیدن مادری بود سرپرست خانوار، که تنها بچه ش خارج از کشور ساکنه و هرکدومشون زندگی خودشون رو دارن هرچند همواره در آرزوی دیدار همن و دیدارهاشونم هر لحظه ش براشون غنیمته.
* نگو بهم که دوریم سختی داره. میدونم. الان ناراحتم یهو!