نگرانم
نگران خودم. بعضی وقتا نمیدونم بی دلیل یا حداقل کم دلیل چم میشه که نمیتونم واکنش هامو جمع و جور کنم. حالا همه دنیا به درررررک اسفل سافلین اصلا. بیشتر با نورا که سر چیز کوچیک یه وقت دعوا کنم حالم بد میشه. امروز عصر نمیخوابید هی میفتاد رو سر و کله م و ... خیلی نحس بازی دراوردم باهاش. چند بار بغضیش کردم. میدونم که منم حق داشتم بالاخره از صبح در حال دویدن بودن و رله کردن کارها و بیرون رفتن و با بچه بودن همش و آشپزی و تلفن وقت و بیوقت و ... اعصاب آدمو خورد میکنه. ولی فکر میکنم ظرفیتم حسابت بیشتر از ایناست... بدم میاد همه منو به عنوا یه مادر با حوصله بشناسن ولی من با نورا تلخی و تندی کنم سر هیچی...
تازه جدیدا حس میکنم داره میخوره تو سرش طفلک. چی جوری بگم... فکر میکنم بیشتر از سنش ازش انتظار داریم. اونم انقدر سریع پالس ها رو گرفته داره شبیه شکلی که ما خوب میدونیم میشه(اون شکلی که در عمل بهش پاداش میدیم، وگرنه ایده آل فلسفی روشنفکرانه ذهنی که باد هواس ) و فکر میکنم اینجوری فقط ترس به جونش میریزیم برای رسیدن به یه دختر خوش زبون باهوش مرتب مودب و فهمیده و حرف گوش کن.
خدایا اگه هستی کمکم کن همچین ظالمی نباشم . گریه گریه...