* کلا تجربه من و میم تو هر تعاملی اینجوریه که میم نوک انگشت شست پای منو که بال بال زنون دارم پرواز میکنم میکشه و سعی میکنه منو بچسبونه به زمین. و من هم چنان بال بال میزنم و سعی میکنم برم تو آسمونا هم چنان. و خب بدین شکل ما در بین زمین و هوا معلق میمونیم و به تعادل میرسیم :D آرمانگرایی در مقابل واقع گرایی. همینه که هست در مقابل خب... چی جوری باشه بهترتره. S در مقابل N. شدیدا و قویا معتقدم کمی زمینی شدن در طی این چند سال به شددددت بهم کمک کرده آدم بهتر، قابل اعتمادتر، متعادل تر و نقد بازی کن تری بشم.

* این نقش سنتی زن و مرد در مقابل نقش مدرنشون خیلی عجیب کشمکش ایجاد میکنن درون آدم. ته مونده های سنتیه، در مقابل کشش های قوی جدید. شاید مادربزرگ  همیشه در حال دویدن و کار و تلاش و بچه داری و خانه داری من هیچ وقت فکرش رو نمیکرد نوه ش با این حجم از آسایش به نسبت اون، چه دغدغه های فکری فلسفی پدر درآری برای پیدا کردن نقش و جایگاه و مسئولیت خودش در زندگی و محقق کردن خواسته هاش و جنگیدن برای چیزهایی که حتی مطمئن نیست چقدر درستن و میخوادشون و زندگی در یک تردید همیشگی و چیزی شبیه قمارهای هر روزه داره و چقدر پیر میشه در هر لحظه. خب... هر دوره ای چالشی داره لابد.

* واقعیت اینه که حرف زدن، معجزه ست. تو بگو چرت و پرت. تکراری. غیر علمی. نه چندان جذاب. دومین هفته ایه که فرصتی پیش میاد به نحوی و ما یه گفتگوی نسبتا منسجم و طولانی با هم داریم و این عالی تر از عالیه. حرف های هیچ دو آدمی در حضور بچه معمولا بیش از دو سه جمله امکان کش اومدن و پیوستگی پیدا نمیکنه.

* کافی باشم، نه کامل. همین که کافی باشم کافیه. هیچکس کامل نیست. چقدر نزدیک میشم به این شعار؟ ! میشه اصلا؟!

* آخ به حس و حال خواب دیشبم... وای به حس و حال خواب دیشبم. عین زنده شدن. عین تپش دوباره یه قلب و جریان پیدا کردن حیات. تو چی هستی آخه؟ که نمیمیری در مواجهه با واقعیت های بدیهی؟ تو چه تصویری هستی که انقدر قوی قراره با من بمونی؟ ورای معادل ناهنجارت در دنیای واقعیت، به دیدارم بیا چند وقت یکبار که دیدارت شیرین تر از شیرینه.