*  کمی گیج...

* دلم یه برنامه ریزی میخواد. یه نظم نسبی. ولی وقتی به برنامه هام نمیرسم احساس بی کفایتی میکنم.

خوبه آدم احساساتشو بتونه خوب تفکیک کنه و بفهمه. 

* راستش بدون توجه به شرایط، همیشه فکر میکنم دارم بهونه  میتراشم. یعنی هر دلیلی برای هرکاریم بیارم، حس درونیم یه جور شرمه از این بابت که انگار این دلیل واقعی نیست و بهونه ست. بالاخره یه جایی این بچه ی همیشه شرمنده شاید بفهمه که واقعا حق داره. واقعا واقعا. بدون بهونه. 

* خوندم هوگه در فرهنگ مردم دانمارک انجام دادن کارهای معمولی به شیوه ی آروم و بی خیال و بدون عجله و لذت بردن از اونه. انقدر حسش برام آشنا بود... انگار من چند ساله دلم فقط هوگه طوری زندگی کردن میخواد و همش دارم همه چیزو یه جور میچینم که روزام اینجوری پیش بره. آروم. روزمره ولی جالب. امن. کم نگرانی.

* نسبت به گوشیم و اینستا و تلگرام و نت و کلا این فزای فجازی احساس متناقضی دارم. مدت هاست که عین سیگار شده برام. ولی با خودم میگم اشکال نداره... تو حق داری یه سیگار داشته باشی... نمیدونم... اون ریه رو پر دود میکنه. این مخ آدمو. ولی واقعیتش ۶۰ درصو کلیلکا برای دور شدن از شرایط آزارنده یا حوصله سربر اطرافه... نمیدونم...

* میم احساس میکنه باید خشن تر و قاطع تر باشه جدیدا. خیلی عجیبه... اگه بخوام از بیرون نگاه کنم باید از این تمایلش با آغوش باز استقبال کنم و همیاری... چون خیلی به نفعشه و چیزی که به نفعش باشه طبیعتا یه منفعت مشترکه. ولی تمایلی هست که باعث میشه ترجیح میده همراهش نرم تر بمونه تا زندگی سخت نشه... نمیدونم... حس میکنم اگه یکم کلنجار برم با خودم اون مصلحت عام رو ترجیح بدم و به دنبال خوشی بلند مدت تر برم. اگه عقده یا الگوی ناخوداگاهی وجود نداشته باشه البته..


* دوست دارم برم فیلم آذرو ببینم..