امروز از حول و حوش ساعت ۶ نورا هی بیدار میشد و گریه میکرد. دوباره میخوابید. من ساعت ۸ و نیم کاملا بیدار شدم. تا ۹ تو رختخواب بودم. ۹ پاشدم از جام و همزمان شروع کردم به درست کردن پنکیک و فروختن دوتا سهمی که میخواستیم بفروشیم به شکل جدید با قیمت پلکانی و ... تجربه باحال و هیجان انگیزی بود و به آدم احساس فعال بودن و تاثیرگذار بودن تو روند قیمت رو میداد.در کل تا ۴۵ دقیقه مشغول این دوتا کار بودم. پنکیکا که آماده شد رفتم خودمم آماده بشم. کوله نورا رو هم از خوراکی پر کردم.پنکیک و موز و قمقمه آب. نورا رو بیدار کردم. خیلی سخت بیدار شد. گفت شیر با نی خوشمزه میخواد و من براش آماده کردم با پنکیک.وسطای خوردن خواست پاشه. نمیدونم چی شد پاش درد گگرفت و یه عاااااالمه گریه کرد. خیلیا. داشتم رختخوابا رو جمع میکردم. رفتم بغلش کردم و کلی راه بردمش و پنجره و ... آروم نشد. نگرانش شدم. آوردم خوابوندمش باهاش حرف آرامش بخش زدم یکم حالش بهتر شد. بعد با کلی لطایف الحیل آماده ش کردم و خودم آماده شدم. دیر شده بود. ولی گفتم اشکال نداره دیر برسیم. قرار کاری که نییت. خونه بازیه. حاضر نشد لباس گرم و کفش بپوشه. تا تو پاکینگ. بهش گفتم اگه لباس گرم نپوشه همینجا میمونیم و نشستم رو اخرین پله. یکم فکر کرد و قبول کرد... احساس کردم پاش هنوز خوب خوب نشده. بغلش کردم تا برسیم به خیابون و تاکسی ها.. تقریبا بیست دقیقه دیر رسیدیم. خاله مرضیه گفت امروز قراره با بچه ها بربم فوتبال. یکم که تو خانه بازی ، بازی کردن همه بچه ها رو جمع کردن و گفتن بریم زمین فوتبال نزدیک. چون تعداد بچه ها زیاده مامانایی که میمونن تو مراقبت از بچه ها به مربیا کمک میکنن. خلاصه سر و کله زنان با بچه ها رفتیم سمت زمین. نورا اصرار داشت حتما دست آروشا رو بگیره. جدیدا علاوه بر ملودی داره به آروشا هم علاقمند میشه. رسیدیم و با بچه ها و مربیا رفتیم تو زمین. با چند تا توپ مشغول بازی شدن. بعضیا که بزرگ ار بودن وارد تر بودن. بعضیا مثل نورا و ملودی کمتر آشنا بودن با فوتبال و بیشتر تعجب میکردن. البته در کل به هنه خوش گذشت. ولی خب پر چالش دیگه. مثلا خمه بچه ها عاشق توپی شدن کل چند تا چارخونه صورتی توش داشت و یه سره هم دست یه بچه تخس بود که به کسی نمیداد. یا زود گرسنه و تشنه شدن. یا نورا همش دوست داشتم من برم براش توپ بگیرم و ... خلاصه حول و حوش ۱۲ برگشتیم خانه بازی و بچه ها خوراکیاشونو خوردن. خود خوراکی خوردنشونم چالشه. یکیشون دلش یه چیزی میخواد که اون یکی داره و نمیخواد بده بهش! حالا بیا و درستش کن. بعد نورا و بعضی بچه ها رفتن سراغ سرسره و ایتخر تکپ. بقیه هم رفتن پیش خاله مرضیه نقاشی. نورا هم البته آخرا رفت نقاشی. خلاصه ۱۲ و نیم به زوووور راضیش کردم که برگردبم خونه. تا پاشو از خانه بازی گذاشت بیرون توی کوچه گفت منو بغل کن و گریه... سوار تاکسی که شدیم داشت خوابش میبرد. دلمو صابون زدم که برسیم خونه میخوابه و من میتونم در آرامش ناهار درست کنم. رسیدیم خونه هم یه سره نق میزد و اعتراض. خوابوندمش و کنارش نشستم به قصه جوجه و ... نخوابید. گفت غذا. پاشدم برنجی که میم اشتباهی امروز نبرد سر کار نصفشو گرم کردم که بخوریم و بی خیال غذای تازه شدم. گذاشتمش رو صندلی گفتم دستاشو بشوره که حوصلش از صبر کردن سر نره. که گفت دسشویی کردم. سفره گذاشتم و بردم شستمش و عوضش کردم و نشستیم به ناهار. بعد ناهار تصمیم گرفت  بخوابه. مجددا قصه و شعر و ... توجه کامل و نوازش و ... طول کشید تا بخوابه. خودمم حالم خوب نبود و خسته بودم. حالا اومدم نشستم، گفتم بنویسم امروزمو تا اینجاش. و اینکه میخواستم امروز لپتاپمو ببرم برا تعمیر َتازه دیشب یکی از کلیدای کی بردشم کند دخترجان ) و از فرم های گزارش شش ماهه پرینت بگیرم که امشب پرشون کنم و فردا برم دانشگاه. وای که مو به تنم سیخ میشه به فردا دانشگاه رفتن قکر میکنم. خونه رو میخواستم یکم از حال فعلی خارج کنم...الان ولی بخوابم بهتره... نه؟