این چند روز یه بار دیگه خواستم ببینمش. تا وسطاش وقت شد البته. جک فراست خیلی منو تحت تاثیر قرار میده.حسی شبیه دیدن زندگی نزیسته. دیدن شیطنت، آوارگی و بی قید و بندی و به عبارتی آزادی، بی خیالی، یک دل سیر، و بعد قبول مسئولیت و مقید شدن به یک قید و بند دلی. خیلی این فرایند به نظرم شیرین میاد و این روزا تو هر فریمی میبینم برام جذابه و احساس برانگیز(حتی در قالب سکانس ملحق شدن دزد دریایی به ارتش جومونگ:/)
Frozen
السا برای من مشخصا نماینده خودمه. فقط نمیدونم چرا آزادی توی کارتونا انقدر یهویی میاد و فرد رو در بر میگیره و مجبورش میکنه زنجیراشو پاره کنه، ولی واس ما قر و قمیش میاد و دستشم بگیریم و بکشیم، تشریف نمیاره. قدرتای مادون قرمز ما پس کی قراره خودشونو نشون بدن؟!
*قطعا یه مرگیم هست که حتی وقتی مینویسم این حس ها رو گلوم از بغض میسوزه.
* در کل خودم رو مصداق آیه خسر الدنیا و الاخره و ضرب المثل از این جا رونده و از اونجا مونده میبینم به این معنی که در یک برزخ گیر انداختم خودمو.
* به این معنی که رفتم زیر بار چندین مسئولیت که حالا حالاها نباس میرفتم و الان برای خوب بودن توشون از لحاظ ذهتی دادم خودمو میکشم و از نظر عملی هم یه سره کم میارم و خودم وسط فکرا و کارا گم شدم.