یک باور ذهنی راجع به خودم دارم، در مرز خودباوری و خودشیفتگی، که مجموعه ی زیبایی ، جمال و جلال، و یوسف کنعان، و خلاصه جذاب دو عالم هستم که با مختصات ریز و درشت درونی و بیرونی خویش ، خیلی خفنم. و قابلیت این رو دارم که لشکری عاشق داشته باشم :/ خب در واقع شاید چنین نباشه و من حتی یه دونه از اون عشاقی که مد نظرم هست رو نداشته باشم ولی به دلیل همون مرز خودشیفتگی و خودباوری فکر میکنم ریشه همچین چیزی، در کوچک بودن ظرف وجودی زمینیان (حداقل اونایی که تا به حال دیدمشون ) هست که از درک همچین پکیجی عاجزن و مانند داستان اون کسانی که فیلی رو در تاریکی لمس میکنن و هرکدوم فقط یک چیز جزئی رو میفهمن و ... قدرت درک پازل کامل وجود بنده رو ندارن:/ در شدت احساسم همین بس که گاهی به کسانی که از بیرون منو میبینن حسادت میکنم.البته این حق رو برای همه انسان ها قائلم که درباره خودشون همچین فکری بکنن

خب بدیش اینه که حتی اگه یک عاشق نصفه نیمه ای بخواد از شما تعریف کنه شما خیلی ذوق نمیکنین چون خودتون صدبرابر به اون نکته ی تعریفی خودتون آگاهین. 

یه بدی دیگه ش اینه که خیلی تنها میشین. چون بقیه رو درست نمیبینین. یا بهتر بگم .. ریز میبینین. یا چ میدونم...

و در کل یه مقدار نفرت انگیزه حتی.

و در پایان ، خودشیفته یک بیمار است، نه مجرم! واقعیت اینه که این یک خطای شناختیه، نمیخوام فاز نصیحت بگیرم به خودم و ترجیح میدم همین جای متن، دست از سر کچل خودم بردارم و بذارم دقایقی با این حس یگانه الهه ی زیبایی و عقل و خرد و جذابیت هستی بودن ، خوش باشم.


* معلومه یه غم شیرین نامعلوم دارم که دلم نمیخواد ازش بیام بیرون و دارم با کاروان بنان ریز ریز گریه میکنم؟

* امشب از اون شب هاست که شدیدا به گوش شنوای خودم شدن نیاز دارم. در حد ده بیست تا پست😑