احساسات بدی دوباره بر من مستولی گشته

دوباره درباره نورا

همش از خودم میپرسم چی باعث میشه این قدر بترسه... نکنه به اندازه ای که نیازش بود بهش امنیت و محبت ندادم؟

چرا اینقدر بغل میخواد و خودش راه نمیره؟ نکنه خوب نمی پوشونمش و سردشه؟ نکنه جاییش درد میکنه؟ نکنه میترسه؟

چرا من سرزنشش میکنم وقتی بغل میخواد؟ چرا من ازش دریغ میکنم؟ دستم داره نصف میشه؟ کمرم داره شقه میشه؟ خب بشه.، بهتر از اینه که زار زار گریه کنه. بهتره واقعا ولی؟

چرا وقتی نمیخوابه دعواش میکنم؟ چرا باید با بغض بخوابه؟ چرا از دستش خسته میشم سرش خالی میکنم؟ چرا اینقدر خسته میشم اصلا؟

چراهای سرزنشی...

نمیدونم... بعضی وقتا احساس میکنم همه کسانی که اطرافم هستن بهتر از من میتونن از این بچه مراقبت کنن و بیشتر از من دوستش دارن... 

نورا. من نمیدونم دارم چه غلطی میکنم... و چه جوری تو رو بزرگ میکنم... و نمیدونم تو واقعا چی میخوای.. و چیزایی که میدونمم نمیتونم انجام بدم... حال ندارم... متاسفم!