درد؟ رنج؟ غم؟ اشک؟
چرا وقتی هست احساس میکنیم زندگی هست؟ و ما هستیم؟
از منظر این خودشناسی های تو سبک مصفا و کریشنامورتی مثلا، این در واقع سنسیشن هست یعنی احساسی که در پی فکر میاد نه یک احساس اصیل که خودش بجوشه(حالا هرچی میخواد باشه ) پس در واقع فکر با نگه داشتن ما در رنج هویت فکری رو تداوم میده.
خب که چی؟! فکر میکنم این حرفا عملا به کاریم نمیاد... نمیدونم شاید اگه دوباره پاشم تفکر زائد رو مثلا بخونم فضاسازی و عمقش بتونه کمک کنه ولی خب ...
الان که دارم صاف و صادق فکر میکنم، در واقع جایزه میگیرم از غم داشتن گاهی.
مهم نیست. امشب جای این حرفا نیست. بذار با embraced پاول کاردال حالشو ببریم. حال غمو.