امروز صبح حالم فاجعه بار بود. فااااجعههههه بااااار

از سرم دیشب هیچی نموند به خاطر بیخوابی کل شب بابت تب بچه. صبح که بیدار شد اصلا نمیتونستم تشخیص بدم دیشب هر چند دقیقه یه بار پا میشد. فقط یه بار یادمه بیدار شد و انقدر که هیییی پاشده بود و خوابیده بود و ... فکر میکردم ساعت باید ۶ باشه اقلا. ولی دیدم ساعت سه هست و کلی ناامید شدم😐

صبح خوشبختانه حالش بد نبود ولی من دیگه لو باتری! با اون آفت مسخره گوشه داخلی لبم که اشکمو درمیاورد. خلاصه تا ظهر دراز کش کنار هم طی کردیم. ظهر دیگه از ضعف و حال بد داشتم خل میشدم. وتاب دهم یازدهم بود که آورد بخونم زدم زیر گریه. بهش گفتم حالم بده دیگه نمیتونم کتاب بخونم. اونم بلافاصله شروع کرد به گریه. دلم سوخت. حالا در روزهای عادی هردو خانواده ازم دعوت میکنن در نبود میم ناهار برم پیششون یا برام ناهار بیارن و ... و گاها از دستشون کلافه میشم. امروز هیچکدوم آمادگی پذیرشم رو تقریبا نداشتن. مامانینا که خودشون نصفه نیمه بودن و اون جنگلی شیرین شبیه پرستارای ۲۴ ساعت شیفته. اونوریا هم مشغول دوا درمون ننه و بابابزرگ... خلاصه دلم خیلی گرفته بود و مونده بودم چه گلی به سرم بگیرم. زنگ زدم به میم و گفتم میتونی بیای خونه؟ در کمال ناباوری گفت آره همین الان میام شیفتمو تا شب میسپرم به کسی. و اومد! باورم نمیشد! گرچه دقیقا سه ثانیه قبل از ورودش بچه سرشو گذاشت رو پام و خوابید. اما واقعا دلگرم شدم. سریع بچه رو سپردم بهش و رفتم اتاق رو تخت ، تخخخخخخت لالا. بیهوووش

با صدای حرف زدن بچه که تو حالت نیمه هوشیار شبیه یه دختر ۱۲ ساله بود بیدار شدم. میم ناهار- عصرانه آماده کرده بود. خوردیم و کلی بهتر شدم... مونده بود خونه. باورم نمیشد. 

غروب هم یه فرشته دیگه از غیب برام یه معجون خفن آورد. شب هم مامان آش ماست محبوبم رو فرستاد... و درهایی که تا ظهر انقدر سه قفل بودن، باز شدن. امروز معنی واقعی زندگی بالا و پایین داره رو در طول ۲۴ ساعت به عینه دیدم😆

به قول خشم پایان خوووش! تا فردا که بببنیم یار که را خواهد و میلش به که باشد