بعد از یک رووووووز پر خستگی آور داره قصه میگه برامون و باید چند باره به قصه هاش گوش بدیم! و وسطاشم بگیم واقعنیییی؟!

خوابم میاد... خیلی... میدونم خوابش میاد. ولی انقدر شیرینه نمیدونم چیکار کنم باهاش. چشماش مثل دوتا خورشید باز باز و روشنه. بهش میگم شبه... میگه نه خیلیم روشنه! بچه ها پاشین ساعت ۹ شده!

از بودنش هزار بار شکر باوجود خل کردناش... بی نظمی زندگی... به هم ریختن همه برنامه هام... خستگیام...