یه ساعته چشمامو بستم که بخوابم ولی نمیشه! حالا داشتم بچه رو میخوابوندم یه سرهههه خمیازه و اشک خواب و فلان. الان درییییغ

ذهنم یکم پر و مشغوله.

بابت سفر و کارایی که باید تا دوشنبه انجام بدم. خوبی و بدی این همراهی یهویی دوستانمون با ما تو سفر که باعث میشه هی شک کنم چقدر قراره خوش بگذره یا سخت بگذره. بابت کارای رساله و نقاشی. ایده هام برای طراحی که هی تو سرم چرخ میخورن و وقت تدارم اجراشون کنم. هدیه تولد بابا...

(وووی یه لحظه دلم هررری ریخت از اینکه تولدم نزدیکه^_^ )

این مریضی این دفعه باعث شد یه جورایی فناپذیر بودن خودم و همه چی به رخم کشیده بشه و هی یادم بیفته. خیلی حس خوب و راحت کنیه. باعث میشه وقتی میخوای گیر بدی یهو بیاد و راحتت کنه بگه بیخیاااال. هرلحظه ممکنه نباشی، نباشه، نباشن. یا حتی اینجوری که الان هست نباشه چیزی یا کسی یا خودت.

در ضمن حقیقتا به خدا پناه میبرم از شر آدم منفی باف حال خراب کنی که خودشو واقع بین میدونه!

*این حس خشم و حسادت نسبت به کسانی که آپشن هایی دارن که من ندارم و احتمالا نخواهم داشت هیچ وقت، واقعا هست. و من ازش با خبر شدم چند وقتیه. دختری که فکر میکرد حسادت تو خونش نیست کلا، حالا گاهی خون خونشو میخوره از همین حسادت!