برای عاشقش موندن همین کافی نیست که سه نصفه شبی که خیلی خسته ست بیدارش کنی با دستای سرد. با کاپشن و سر و کله ی پوشیده با پتوی بچه. بعد چشمشو که واکرد بگه دستات چرا انقدر سرده؟
که وقتی گفتی داره برف میاد و دلم نیومد نبینی صحنه شو پاشه باهات بیاد دم پنجره؟
که وقتی کشون کشون میبریش سمت پنجره ی اون یکی اتاق، بیاد باهات؟
که اخرش بگه مگه بچه مدرسه ای هستی انقدر ذوق داری؟(این نکته انحرافی سوال بود البته. چون شبیه بی ذوقیه ولی در واقع نیست ^_^)
که هی لبخندای قربونت برمی بزنه بهت با قیافه ی خوابالوش؟
* در مقام روابط انسانی بدم نمیامد از اون آقاهه که وقتی نشستم پشت پنجره، داشت پارک پشت خونه رو هی قدم میزد و یه رد پای طولانی پیچ و واپیچ جا گذاشت روی برفا بپرسم حال و احوالش چطوره و چی شد که در مقام یک مرد، تنها پاشد اومد زیر برف قدم زد این وقت شب. با یه چتر سیاه که بعد از چند دقیقه بستش. دوست داشتم بپرسم داستانش چی بوده که الان اینجاست...