انگار تازه گل عجیب غریب شخصیت آدم شکلشو نشون میده و میره به سمت یه چیز مشخص تری شدن و یکم ثبات و خلاصه پاها روی زمین قرار گرفتن...
شیرین مهربان عزیزتر از جان امشب گفت تو خوبی؟ خوش گذشت بهت؟ و من بهش گفتم دیگه به سنی رسیدم که کلیت احوالاتم خییییلی وابسته به اتفاقات و آدما نباشه و جدای از اون اونقدر واقع بین و پذیرا شدم که ظرفیت آدم های اطرافم و شرایطم رو کمی درک کنم.
آره راستش منم بالاخره دارم بزرگ میشم! انگار!
این رو خیلی دوست دارم. خصوصا برای من تا یه جاهایی بالا رفتن عدد سن یه اتفاق میمون و مبارکه و یه جورایی گذشتن از اون حس که همیشه از همه بچه تر باشمه که خیلی خوشاینده برام. اینکه با خودم بگم هیییی... اینجا رو ببین! تو تقریبا از نصف آدمای اینجا بزرگتری! هیییی تو این سن دیگه خیلیا پیدا میشن شبیه تو! جدا شدن از حس دست کم گرفته شدن توسط بقیه و به تبعش توسط خودت. چون خودت دیگه باور میکنی که از کودکی و نوجوونیت کاملا گذر کردی و یه نگاه که میندازی میبینی خب... بقیه هم اینو قبول دارن و نیاز نیست هنوز مثل ۱۰ سال پیش تکرار کنی بزرگ بودن که فقط به سن نیست!
چون واقعیت اینه که حالا هرچیم بگی... همه سفرها رو که با ذهن نمیشه رفت. و همه چی تو اطلاعات و دانسته خلاصه نمیشه. و تجربه با تحلیل متفاوته. پس بزرگ شدن شاید فقط به سن نباشه، ولی به سن هم هست.
* بگم امشب یکی از آرزوهام رو کادو گرفتم؟ بگم؟ هنوزم هیجانزده ام! من رو سی سالگیم برنامه ریزی کرده بودم واسش!
* بگم دلم میخواد کل خونه رو جمع کنم یه گلدون چوبی جدیدمو بذارم فقط با چند تا گل تازه توش؟ بشینم کنارش هی نیگاش کنم؟