میدونی چیه... تازه فهمیدم الان سه سال از الیزابت بزرگترم...
درگوشی. حسرت اینکه هیچوقت اتفاقی کسی که دوستت داره رو ۵ صبح تو خلنگ زار نمیبینی. حسرت اینکه هیچوقت راز اینکه چقدر دوستت داره یکهو برات لو نمیره. حسرت اینکه یواشکی ردتو نمیگیره بیاد اونجاهایی که هستی...حسرت اینکه هیچوقت بهت تعظیم نمیکنه و موقع سوار شدن به کالسکه دستتو نمیگیره...
واقعیت اینه که این حد از دوست داشته شدن، پسندیده شدن، دیده شدن، شناخته شدن، دنبال شدن، مورد توجه واقع شدن، با وجود همه فاصله ها و موانع، تو داستان هاست. 
تو دنیای واقعی آدم ها فقط کنار هم قرار میگیرن که منافع همدیگه رو تامین کنن...در بهترین حالت.
و عشق تموم شدنیه. آره آره. میدونم
فقط کاش یه ذخیره اندازه یه داستان قشنگ داشتیم برای روزایی که یکم تلخن. یا شب هایی که بیش از حد معمول تاریکن ولی به بیداری میگذرن... 
واسه وقتایی که حس میکنی تنها داری راه میری یا باری میبری. واسه وقتایی که حس میکنی توی جمع خیلی تنهایی. واسه وقتایی که نمیدونی با نقشات باید چه جوری کنار بیای و گیج شدی،



... کاش باور میکردی همه ی سهم من از همه ی داستان های عاشقانه ی دنیا تویی و این خیلی مسئولیت  سنگینیه!...