داریم خونه تکونی میکنیم.. از لابه لای کیفای قدیمیش نامه های محبت آمیز دوره نامزدی رو که براش نوشته بودم پیدا کرده... در حال قهرآلود میده بخونم. عصبانی میشم از حجم حماقت اون موقع هام! آخه یه آدم چقدر میتونه بچه باشه!

حرفایی که نوشتم الان از نظر منطقی برام بی مفهومه... 

ولی خوب که فکر میکنم میبینم مگه عشق قرار بود چی باشه؟ جز چیزی که الان بهش میگم حماقت و بلاهت بچگانه؟! اون موقع ولی پرشکوه بود و همه ابعاد زندگی رو پر کرده بود. فقط حیف که دو تا خانواده ی نسبتا ^&*^//* هم در جریانش بودن و فعاااال در گره افکنی. گندش بزنن!


حس میکنم اگه دایره شعریش گسترده بود باس برام مینوشت: 


 به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو


به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هر کجا روی وصله منی ساغر وفا از چه بشکنی؟


جالبه... دو شب پیش داشتم اینو واسه بچه میخوندم که بخوابه