آخ جانم چقدر من قشنگ مینوشتم!

رفتم مطلب قبلیا رو خوندم کیف کردم. چته تو که اینقدر خوبی اخه؟ چرا قدرتو نمیدونن من نمی فهمم!

امروز از نزدیک ظهر بچه رو دادم بره با آقاجونش.

تا غروب اونجا بود. تقریبا یه پکیج کامل از کارهایی که دوست داشتم انجام بدم و عقب افتاده بود. تمیز کاری، لباس شستن، مقاله خوندن، رساله نوشتن، فیش مرتب کردن، مصاحبه ترانه با مولاوردی دیدن، ناهار از بیرون سفارش دادن. به گل ها رسیدن.

دو سه ساعت که گذشت دیدم احساسم شبیه اون وقتاست که بچه تو دلم میزیست و من تا غروب تنها بودم تو خونه. کارایی که دوست داشتم پشت سر هم انجام میدادم. اهل تلویزیونم نیستم. خونه معمولا ساکته. نهایتا یه آهنگ ملایمی چیزی.

بچه ولی پویایی و شادی و تپش خونه ست. دیشب خیلی اعصابم از دستش خورد شده بود. داد و بیدادم کردم باهاش قبل خواب. خرده فرمایشاتش از تحملم خارج شده بود. هم نه گفتن سخت بود هم آره گفتن.

ولی غروب که دلم بعد ۵  ساعت براش تنگ شده بود، منتظر بودم از در بیاد تو... اومد تو و گفت سلام ماماااان! شلوارمو در میاری؟!