نمیتونم باور کنم. خیلی سخته. باور کردن به معنی اینکه اگه ذوق زده شدی اجازه بدی ذوقشو بچشی، بعدم توی آگاهیت نگهش داری، بدونی تواناییت چیه بالاخره.
که اگه جایی ناتوانیتو دیدی از هم نپاشی.
بتونی خوب بودنت رو خاضعانه بپذیری چون باور به اینکه من خوبم، با توجه به اینکه میدونی قطعا بهترین نیستی، یه جور پذیرش متواضعانه ست. یه جور تن دادن به معمولی بودن شفابخشه.
یعنی بدونم اینجا رو یه توانمندی ذلتی خوب، یا یه مهارتی که زحمت کشیدم براش، دارم و اوکی و خوب و کافیه فعلا.
* نکته ی عجیبش اینه که تو این دو جلسه هربار یه نتیجه ی حاشیه ای غیر از اونی که حداقل من متوجه شدم میگیرم و اتفاق غیرمنتظره ای در روانم میفته و نمیدونم چقدرش حتی از سوی آقای ماه قابل پیش بینیه.