چیزی درباره ی چهار سال پیش این موقع من که هیچ وقت نگفته بودم..
من چهارسال پیش عزادار بودم این وقت شب. عزادار تموم شدن دنیای تنهاییام. از جدا شدن از خانواده و اینها که ککم نمیگزید. ولی به خاطر اینکه داشتم با انتخاب خودم مهر پایان میزدم بر بی قید و بندی و رهاییم که اگه نگم همه داراییم بود،درصد زیادیش بود.من فکر میکردم دارم با این انتخاب فرصت همه ی عاشق شدن ها رو از خودم میگیرم.. با تعهد دادن دارم با هیجان عشق و آشنایی خداحافظی میکنم. و آره! دقیقا درست فکر میکردم!
تبلور این حس من وقتی بود که دوستم، بله خانوم دوست، غروب زنگ زد احوالپرسی و بهش گفتم دارم بله میگم. و اون از تعجب زد زیر گریه و من نیز. اون مدت ها روی فرکانس روان من بود و دریافت های کاملی داشت. اون خوب میدونست «این» یعنی چی... ناراحت و عزادار بودم. خوشی؟ نه... امید؟ شاید... احساس امنیت؟ زیاد!
ترسی نداشتم از آینده راستش. میم آدمیه که هرچی نباشه، باهاش ترس تجربه نمیکنی چندان. نه اینکه بیاد دستت رو بگیره بگه نگران چیزی نباش من هستم!! نه ... به خاطر وجودش که هسته ی امن و ارامی داره. حتی اگه خودش استرس تجربه کنه. اون شب خودش میگه خیلی مضطرب بود. نگران چی؟ نمیدونم.
ولی خب... عوضش رشد داشت! اگه معنی ازدواج رشده پس من تا به حال از معنیش کم برنداشتم.
و راستش با وجود همه چی همه چی همه چی ممنونم از میم. سراسر وجودم سپاسه نسبت بهش به خاطر همراهیش در همه ی شرایط. حتی اگه همیشه همراهیاش کامل نبود و گاهی احساس کمبود کردم ولی فراتر از انتظار بود حالا که فکر میکنم. به خاطر پذیرشش نسبت به همه ی من که از خودم جلو زده همیشه.
میم ته ته ته آمال و ایده آل های من بیست ساله بود از یه همسر. و حقیقتش اینه که اگر الان تغییری هست در من، همه ش تو آغوش خودش اتفاق افتاده. من بیست و نزدیک پنج ساله دور و بر میم شدم این! این حالا خوب یا بد یا هرچی. میدونم میخوام چه نتیجه ای بگیرم. هزار تا نتیجه. ولی نتیجه هاش بمونه...