بیا خوب من
بیا بهترین خودت باش.
گرچه آغوش من به قول شاعری هم امن و هم زلزله خیز است! اما تو چه کار به زلزله های خفیفش داری؟ مطمئن باش ویرانش نمیکنم.
تو در این امنیت آن دانه ی کوچک طلایی را که من در اعماق دلت دیده ام رشد بده.
حیف نیست؟
حیف نیست اگر سبز نشود؟ نبالد؟
درختی نشود که هر روز تنه ش قوی تر و شاخه هایش پرباتر میشود؟
که هر بیننده ای که مسحور کند، دیگر من که جای خود دارم!
شاید شبیه تخته سنگی باشی که همه از کنارش میگذرند. یا از آن تنها سنگ بودنش را میبینند. اما راستش من، با اینکه میکل آنژ نیستم، تو را ای داود! درون این سنگ میبینم.
فقط آنکه تیشه به دست میگیرد و داود را بیرون میکشد من نیستم.
من تنها یار امیدواری هستم که تو را، داود در بند را، تنگ به آغوش کشیده. و در انتظار جنبش دستانت روزها و ماه ها و سال ها برتو عشق میبارد.