امروز جلسه ی خوبی بود با آقای ماه... چون حالم خوش نبود. و معمولا جلسه مشاوره وقتی حالت خوش نباشه خیلی بهتره. چون وقتی حالت خوب باشه میشه چیزی شبیه معاشرت های معمول. با یکم چاشنی فرهیختگی.
درباره تاثیرات مادر صحبت کردیم. من خیلی گیج بودم و این گیجی کمک کرد حرفایی بزنم که خوب سوژه بشه.گرچه کشف ها شاید برای من تازگی خیییلی زیادی نداشت. ولی خب خط و ربطش خیلی مهم بود و خوب.
آخرش بهم گفت تو خیلی خوب میفهمی. من کافیه بگم ف و تو میری فرحزاد. و خودت خیلی راحت توی ذهنت حرکت میکنی. بهم گفت حتما یه روز روانشناسی بخون. ارشدی، دکترایی...
من باید روانکاوی بخونم فک کنم ولی :/
احساس میکنم در اثر گذر زمان از پرسفون معصوم گوگولی تبدیل به پرسفونی شدم که ملکه دنیای زیرین، دنیای مرده ها شده... 
امروز طی یه کشف و شهود یهویی وسط صحبت با مامان احساس کردم آرتمیسم مال خودم نیست... یا حداقل همش مال خودم نیست. مال مامانه و حق های خورده شده از مامان از بچگیش تا الان که روی دوش من سوار شده... این همه گریبان دریدن برای حقوق زنان. گرچه ارزش داره هرچی که باشه. بالاخره همه ما میراث هایی داریم. ولی به نظرم خوبه بفهمم که این شدتش شاید مال خودم نباشه اصلا...
احساس میکنم یکی دیگه از هدف های سال 97 افتاد رو غلتک...