سر یه زخمی باز شد تو جلسه با آقای ماه. که هی کم و بیش خونریزی میکرد. تا این یکی دو روز کاشانی..

یکی چاقو گرفت دور زخمو باز کرد باز.. یه چندتا موقعیت پیش اومد شدیدا احساس ناکامی و حقارت کردم. به اضافه مقادیر زیادی حسرت. و یه به پر و پا پیچیدن نهایی که در نهایت باعث شد ماسک اشکال نداره کلا کنده بشه و شدیدا عصبانی و خشمگین و طلبکار و قربانی بشم.

خیس و سرد توی ماشین ناموزون بابا در حالیکه سر بچه رو پام بود.. نهایت بی ارزشیم رو تجربه کردم. زخمم باز باز شده بود و مثل فواره ازش خون بیرون میزد. هی قفل گوشی رو باز میکردم بلکه مسکنم باشه ولی دیدم کلا ۲ درصد شارژ داره و به هیچ جهنم دره ایم وصل نمیشه. نمیتونستم تکون بخورم حتی. بچه خواب بود. بقیه نیز. بابا هم خواب رانندگی رو میدید ظاهرا.

تو ذهنم خودم رو یه موجود خوار و زبون دیدم که فقط بازیچه ی دست خانواده و فرهنگ و اطراف بوده و هیچی از خودش معلوم نیست. نه تنها معلوم نیست بلکه امیدی به پیدا کردنش هم نداره چون به هر پیچی میرسه یه پیچ پشته و تمومی نداره... یه جایی که بگه بابا این منم! یه تصویرم از گذشته نداره که بتونه بگه این منم! بدبخته... فقط واکنشه. مثل سریال همه ی رفتارها و اتفاقات و فکرهایی که واکنشی بودن، اصل نبودن، فیک بودن اومد تو ذهنم. هر کدوم مثل یه داغ رو زخمم میخورد و فقط سوزش دات. انقدر که به خودم گفتم تو سمی. تو با این وضعت فقط سمی برای دنیا. هرکاری کنی خوب نمیشه. درست نمیشه. تو هیچی نداری. فقط مهره ی سوخته ای. نگام میفتاد به بچه. میپیچدم از درد اینکه این آدم بچه هم داره. داره بزرگش میکنه. " نباید از خودت تکثیر میکردی... " تو ارزش نداری که اندازه ی یه سلول تو وجود یه ادم دیگه نقش داشته باشی...

هوا سنگین بود. ابرهای خاکستری متراکم. من تو جهنم دست و پا میزدم. و به جدی ترین حالت ممکنم به راه های محو کردن خودم از روی کره زمین فکر میکردم. به انداختن خودم زیر تریلی. به زدن رگ. به قرص.. فقط یه جوری که نباشم بیشتر از این. بچه ی شیطان ترجیح میداد نقطه ی پایان بذاره...

نمیدونم چی شد. 

یه کم نور افتاد رو لبه ی یکی از ابرا و آسمون آروم از یه نقطه کمی باز شد...

و یه دفعه دیدم دارم به این فکر میکنم که چیکار میتونم بکنم برای اینکه بقیه از این زخم های کاری دردناک که پوکت میکنه نخورن. بقیه مثل من مدت طولانی زیر یه فشاری که خودت رو از خودت میگیره و بی معنیت میکنه نباشن. چیکار کنم هیچ بچه ای تو ۲۵ سالگی رنج این مدلی نکشه. بی هیچی. بی لنگر. بی نقطه ی روشن. بی امید. و تو ذهنم داشتم مصداق هاش رو پیدا میکردم، برای فریاد زدن و به گوش بقیه رسوندن. مصداق های سلب آزادی ...مصداق های زندان. شاید فقط قراره زنده باشم برای اینکه بقیه نمیرن. هیچوقت من کوجولوی مرده، شبیه جنینی که قبل از دیدن یه اشعه ی نور توی دنیا مرد و برای همیشه فراموش شد، زنده نشه یا حتی به یاد کسی هم نیاد. ولی شاید بتونه همین یه کارکرد رو توی دنیا داشته باشه.

من از جهنم برگشتم. از مرگ. گردنم رد داس عزراییل رو روی خودش داره... نمیدونم چی شد و قراره چی بشه . منتظرم فعلا.