عروسی سلطنتی خیلی برای مردم دنیا خیال انگیز است.
در دنیایی که هیچ چیز شبیه داستان ها نیست، یک هو یک پرنسی میرود عاشق دختری میشود و بعد هم طی یک مراسم با شکوه میروند سر خانه و زندگیشان و حتی گاهی صاحب چند فرزند میشوند! چه چیزی میتواند از این خیال انگیز تر باشد؟! اینکه واقعیت ماجرا برای آن پرنس و آن دختر چگونه بوده و چگونه می شود امر دیگریست. اینکه چقدر تصمیم سخت یا راحتی برای دختر قصه است که وارد خانواده سلطنتی شود.اینکه پسر قصه برای انتخابش چه هزینه هایی داده.. ما نمیدانیم! این ظاهر رومانتیک و احساس برانگیز کلی ادم ها را میبرد در خیال... یکجور حس امنیت هم میدهد. "هنوز افسانه ها به واقعیت میپیوندند. گاهی..." گیرم برای ما نه، ولی بالاخره آن سر دنیا، "مگان"ی هست که علیرغم انبوه مشکلات زندگی، آدم حسابی است و جذاب. و یک عدد "هری" که نمیدانیم غیر از شاهزاده بودن کیست و چه کاره است، اما خب... شاهزاده بودن برای جذابیت عشقش، برای گیراتر شدن اشک هایش، برای اهمیت یافتن مدل نگاه کردنش به عروس ساده و پرلبخندش، کافیست.
اینجا دست تکان دادن ها معنا میابد. خنده ها و اشک ها. بوسه ها. مادر سیاهپوست عروس دورگه. یکجور هایی ادم یاد شاهزاده خانم داستان پرنسس و قورباغه  می افتد. که شاید سفید سفید نباشد ولی دلرباست. اینجا اینکه پدر پرنس دست عروسش را بگیرد جای پدری که او ندارد خیلی جذاب میشود! و همه ی اجزا به یاری رومانتیک تر شدن داستان می آیند. خصوصا آن کالسکه که می آید و سوارشان میکند و میبردشان... در خیال ما آنها با کالسکه ای که اسب های سفید آن را می رانند، میوند تا ته ته خوشبختی... میروند در یک قصر. یک آقای با شخصیت بزرگ منش عاشق و یک بانوی دلبر باوقار میشوند و کنار هم حسابی سعادتمند میشوند... بچه دار میشوند و بانوی قصر، پس از هر زایمان مثل روز اول زیبا و متناسب و دوست داشتنی است... همسرش همیشه او را روی چشمانش میگذارد! 
مردم دنیا از خانواده سلطنتی متشکرند. چون باعث امتداد افسانه ها در ذهنشان میشوند و آن ها را به دنیا امیدوار میکنند. گیرم امید واهی...