از ف خواسته بودم برام از نمایشگاه کتاب چند تا کتاب بخره. دوتاش نوعی سفرنامه یا روزنوشت از سفرهای خارجه ی نویسنده هاشونه. که خب ژانر مورد علاقم بوده برای مدت ها... دیروز پریروزا یکیش رو دست گرفتم... سرشار از نوعی حسادت شدم. شاید چون نویسنده یه زن نسبتا سنتی بود که خیلی ناخواسته موقعیت مهاجرت براش پیش اومد و رفت.
یه جورایی احساس میکنم دیگه خوندن از سفر راضیم نمیکنه. رفتن به سفر راضیم میکنه. حتی اگه کاشو، بیخ گوشمون باشه. 
توی خوندن کلا دارم به یه تعادلی میرسم. دیگه نمیخونم که خونده باشم.. موقع نیاز و در حد نیاز از کتاب مورد نیاز میخونم. هم چنین در گوش دادن به محتواهای درون نگرانه.
به نظرم این یکی از لازم ترین کارها برای من بود: کنترل ورودی به ذهنم.
یکی از دلایلش احتمالا رفتن به مشاوره ست. باعث شده یکم فکرم جمعو جور شه. یکی دیگه از دلایلش عملگراتر شدن در سلجدیده. برنامه های اجراییم افزایش پیدا کرده.