اولا که همه ی دارایی های اندکم رو نقد میکردم تا براشون تو این ۶ ماه برنامه ریزی کنم.(برای اهداف بعدی، هنر و سفر)
از دخترم کمی فاصله میگرفتم و سعی میکردم روش هایی پیدا کنم برای کم کردن وابستگیش به خودم در حدی که تحمل اتفاق ۶ ماه بعد براش راحت تر باشه.* این قسمت تلخ ترین احساسات رو برام داشت.فکر کردن به دخترم که دو سال و نیمشه بعد از مرگ مادرش*
سفر میرفتم. نمیدونم بهتر بود ماهی یه دونه، یا یه دونه طولانییی...
خونه و زندگی رو خلوت میکردم. لباس هایی که باهاشون راحت نیستم رو میدادم بره.وسایلی که استفاده ندارن برام. و الکی هستن و فضا میگیرن فقط. خونه سبک و راحت بشه. کمتر آشپزی میکردم ولی وقتی آشپزی میکردم خیلی با حوصله و پر جزییات.
کارگاه هنری که همیشه دوست داشتم داشته باشم رو تو هال خونه درست میکردم. یه کارگاه هنری و محل بازی و خلاقیت برای خودم و دخترم... سعی میکردم حتما یه دوست هم سن و سال برای دخترم بیابم که یه وقتایی با هم بازی کنن دور و برم..
داستان مینوشتم... هر ایده ای که به ذهنم میومد رو مینوشتم. فارغ از اینکه چقدر فکر میکنم خوبه یا بد یا تکراری یا هرچی...
استفاده از نرم افزارهای اجتماعی رو کم میکنم خیلی.
ارتباط های فرمالیته و خانوادگی و فامیلیی که حس مثبتی بهشون ندارم رو با توضیح اینکه کلا ۶ ماه برای زندگی وقت دارم، قطع میکردم کلا.
از همسرم خواهش میکردم یه کاری کنه زمان با کیفیت بیشتری باهم باشیم. و کلا دیگه هیچ کاری به کار طفلک نداشتم و فقط باهاش همراه میشم. (گرچه همین الان ارتباطات الکیمون رو بتونیم کم کنیم نصف مسائل من باهاش از بین میره. وقت با کیفیتم که بذاریم با هم نصف دیگه ش از بین میره. میدونه من دارم میمیرم دیگه با همه تصمیماتمم موافقت میکنه دیگه نور علی نور😂)
کارهای هنریم رو به قیمت خیلی مناسب میفروختم. تو سفر. یه جور که یادگاری هام همه جا پخش باشه.
روزهای آخر تنها میرفتم یه جای دور قشنگ. بدون هیچ تشریفاتی سرمو میذاشتم زمین. چه غم انگیز که بخوام بمیرم... طفلک جوان پر آرزو...
*این تمرین باعث شد در پایان ۱۰ روزی که تو حسرت نداشته هام غرق بودم یهو یادم بیفته چقدر فرصت دارم که ازش استفاده نکردم... و چقدر آدم که با تمام وجود دوست دارم کنارشون باشم...*