یادته یه روز بهت گفتم من شبیه ملکه سبا هستم؟
که از جنگ و دعوا بدش میاد و دنبال راه های صلح آمیزه؟
یادته گفتم تو ذهن من چیزی چیز دیگری رو نفی نمیکنه و ترتیب مطالب اغلب طولیه، نه عرضی. به خاطر همین من تناقض کم میبینم؟
گفتم بهت که نمیتونم نقد بنویسم چون هیچ حرفی به نظرم اونقدر غیر قابل تحمل نیست که بخوام با بلدوزر از روش رد بشم؟
یادته؟
یادته گفتم باید به خاطر وجودم جایزه صلح نوبل بگیرم؟!
یادته اون روزا از ته دل میگفتم. من همون بودم.
ولی در اون سرزمین... توی  سبا بود که من ملکه بلقیس بودم...
نمیدونی... نمیدونی که بعد از تو به اسیری هزار شهر رو گشتم و گشتم
سبا رو پشت سر گذاشتم. هر روز کمرنگ تر شد و من راهش رو گم کردم. اسمشم داشت یادم میرفت. تا همین امشب
به اسیری هزار شهر رو گشتم... و الان هیچ شباهتی به ملکه ی خوش قد و قامت لبخند بر لبی که سلیمان رو عاشق کرد ندارم...
شباهتی به اونی که واسه رد شدن از تالار آبگینه دامنشو بالا میگیره که خیس نشه ندارم. به اونی که وقتی میفهمه گول خورده احتمالا سرخ و سفید میشه و خنده هاش دل سلیمان رو میلرزونه شباهتی ندارم...
شباهتی به اونی که ایمان میاره و عاشق میشه ندارم
شبیه خرس وحشی شدم. شبیه اسیر زخمی ژنده پوش شدم. شبیه ملکه ای که نامادری سفید برفی بود شدم. شبیه پیرزن جادوگر وحشتناک قصه ها ... شبیه مترسک سر جالیز... شبیه آشپز دربار... شبیه شوالیه بی عرضه ی قصر که هیچ وقت به یه ماموریت درست وحسابی نمی فرستنش.. شبیه یه فراری... شبیه یه محکوم به حبس ابد... شبیه خیلی چیزا...
امشب... اینجا... من ... ملکه ی معزول سرزمین های دورافتاده ی ناشناس...
انگار که به جای هدیه فرستادن برای سلیمان، لشکر فرستاده باشم و جنگ شده باشه و شکست خورده باشم و فرار کرده باشم و تا الان سرگشته ی این سرزمین و اون سرزمین هر تکه از شکوه شهبانوییم رو یه جا جا گذاشته باشم و با یه لا پیرهن توی زمان و مکان گیر افتاده باشم... ندونم کجام... ندونم کیم...