از صبح گیج بودم نمیدونستم باید کدوم یکی از کارام رو با چه انرژیی انجام بدم.. همینطوری بی حوصله ول میچرخیدم. نون کارتون میدید و میم سی دی کاری.
وقتی رفتن، با خودم گفتم بشینم یه لیست از همه کارایی که این روزا تو فکرشون هستم، حالا یا انجام میدم یا نه رو بنویسم. شش تا تیتر خورد! با یه عالمه مورد ذیل هر تیتر.
یه لحظه دلم به حال خودم سوخت... نه که بگم شدنی نبود. واقعا میشد جمع و حور کرد کلشو. ولی "من" با شرایط فعلیم نمیتونم.
یعنی یه جور برنامه این شکلی میشه که صبح یک ساعت زودتر از بچه پاشم و بنویسم برای خودم. بعد بچه که پاشد سه ساعتو باهاش باشم کلا. بعد کمکم برم تو کار ناهار و مرتبکاری و ... رساله هم یا بمونه آخر شب. یا صبح به جای یه ساعت زودتر سه ساعت زودتر پاشم. یا بمونه آخر شب. شاگردامم بچپونم تو یه بعد از ظهر تا غروب. آخر شبا هم نیم ساعتی وقت بذارم خونه رو مرتب کنم... مسخره شد!
من اوستای برنامه ریزیم! ولی وقتی دچار نوسان انرژی شدید باشی، و همینطور عوامل بیرونی خیلی غیر قابل پیش بینی باشن، اونوقت برنامه نوشتن سخت میشه. باید روزانه بنویسم ولی. با نگاه به اهداف کلی! خودش کلی انرژی میبره!
مطمئنم تنها دلیل به هم ریختگی برنامه م و حالت مرغ سرکنده ی تنبلی که به خودم گرفتم نزدیک شدن به ددلاینیه که آمادگی مواجهه باهاش رو ندارم. رساله ای که شبیه یه بار ده تنیه. و مثل یه تیکه شهاب سنگ سنگین بزرگ افتاده وسط دریاچه زندگیم و آب دریاچه کلا پاچیده اینور و اونور ! وگرنه در حد امورات شخصی خودم و بچه و خونه و علایقم و مطالعه و ... رو میتونستم منیج کنم..
تنها راهکاری که دارم فعلا اینه که صبر کنم فردا برم پیش یاور این روزهام ببینم انگیزه میگیرم از صحبت باهاش؟ یا نه... و بشینیم یه برنامه ریزی دقیق بریزیم.