یه حرفی شد و یه حرفایی زدم تو جمع. خیلی ساده. فقط گفتم اهل مهمونی زیاد، یهویی و ... نیستم. مدلمه (قطعا قبلا هم گفته بودم ) صحبتش بود آخه.
بعد مهمونی فکری شدم نکنه احساس بدی به مهمونا دست داده باشه. که مثلا این زورکی ما رو دعوت کرد (که بیراه هم نیست ) و ...
اما میدونم... این ترسمه. ترس از اینکه بقیه حس واقعیم رو بفهمن. شخصیت واقعیم رو ببینن. من هنوز یاد نگرفتم سرمو بگیرم بالا و بگم من اینم!
اما یاد میگیرم به زودی. قرم هام شاید کوچیک باشه. ولی هست. 
مثل امشب که برای جریان این فکرا اومدم که بنویسمشون. بگم هستن. آره من میترسم بقیه با حرفای من حس بدی بهشون دست بده. که من بشم آدم بده. ولی خب مگه با حرفای بقیه همیشه به ما حس خوب دست میده؟ اون دیگه به مدل خودشون بستگی داره که چه برداشتی بکنن که در این یه مورد، در بدترین حالتش هم از واقعیت دور نیست. اگر قراره من واقعی با احساس منفی نسبت به دور هم جمع شدنای پشت سر هم رو بشناسن، چرا که نه؟ هوم؟


* میم جان... تو رو از این سرنوشت گریزی نبود. چند وقته فهمیدم این اشتباه و سوء تفاهم تو نبود که من رو وارد زندگیت کرد. اتفاقا دقیقا انتخاب خودت یا بهتر بگم ناخودآگاهت بود. کاش اینو درباره خودمم کشف کنم و ببینم.