تجسم هرا شده بود تو لباس عروس!
آخه دختر اینقدر درست و به جا؟! گرچه کاملا میفهمم (و تجربه کردم ) احساس قوی رخت و لباس عروس رو. ولی حقیقتا دوستم به این لباس معنا داده بود حتی!
ملکه ی ما به جای سینه ریز، اسم شوهرش رو انداخته بود گردنش، تو تمام مدتی که آقا تو زنونه بود دستش رو گرفته بود. و با جدیت خاص لبخندی خودش کارها رو پیش میبرد. در عین خستگی بیش از حد، صبور و متین و موقر.
کاش میتونستم برم به آق دوماد بگم بهترین همسر دنیا رو برده خونه ش (اغراق جمله به خاطر علاقه دوستانه س دیگه:) . یه خانم تمام عیار. که یه عاااالمه عشق داره برای هدیه به آدمای اطرافش. یه عالمه انرژی یواش برای راست و ریست کارها . یه عالمه امید برای ساختن زندگی. یه عالمه صبر برای گذشتن از مشکلات. یه عالمه ایمان برای عمیق کردن زندگی و یه عالمه زیبایی.
گرچه خیلی از چیزایی که این دختر فوق العاده داره رو من ندارم و بهش حسودی میکنم ولی این چیزی از ارزش های دوستی ۱۰ ساله ی ما کم نمیکنه :)))
* خیلیلیلیلییی خوش گذشت امروز با زهرا و حانیه. اینقدر جیغ زدیم و شیطنت کردیم که آخرش انگار از جنگ برگشته بودم.