امروز با بچه رفتیم ددر. در واقع دیشب بگم بهتره.
بچه دلش میخواد لاک پشت ببینه. بردمش یه آکواریوم فروشی. پر از ماهی های مختلف بود ولی از لاک پشت خبری نبود. رفتیم یه سری وسیله نقاشی و کارای این مدلی خریدیم.
پارچه خریدیم برای لباس تابستونه دوختن. و کتاب های بچگونه. بعدم تو کافه کتاب یه چیزایی خوردیم یا در واقع نوشیدیم.
با دو تا ساندویچم برگشتیم خونه برای هم آوردن سر و ته شام.
روزای این مدلی، شباش حس خوبی داره. چون احساس میکنی خیلی ننه ی خفنی هستی. بچه تو ورداشتی با هم رفتین گشتین. گرچه یکمی لاکچری طوری.
حالا تا بیستم ماه باس سقز بجوم :/
خعلی پول بی برکت شده. خعلی!
مشاوره م رو به همین دلیل دارم بی خیال میشم تو ذهنم. و به جاش وسوسه ی بیشتر شاگرد گرفتن میاد تو ذهنم. چاره چیست... فردا دوباره شاگردام میان. اگه بتونم دو تا کلاس جدید جور کنم و با اینا بشه سه تا و همشو جا بدم تو یه روز عصر و غروب، خیلی خوب میشه. بالاخره کمکیه.
تابلوهامم که راهیشون کرده بودم تهران فروش نرفت. فک کن تو بازار تابلوی نقاشی هم چین وارد شده و کن فیکون کرده! دلالای تابلو حاضر نیستن تابلو بخرن. در این حد خنده دار... دلم برای نقاشی هم لک زده. گرچه فکر کنم وقتی بخوام دوباره شروع کنم راه های منفاوتی از ادامه دادن گل و منظره در انتظارمه.
امروز زنگ زدم به مهد نزدیک خونه. ساعتی هم قبول میکنن بچه ها رو. قرار شد این روزا با یچه بریم ببینیم نظرش چیه... اگه خوشش بیاد شاید گهگاهی ببرمش یکم بازی کنه. ساعتی پنج تومن. مربیشون اگه خوب باشه و تعداد بچه ها کم، خیلی خوبه.