امسال برای من سال سختیه.
باید با خودم همراه تر باشم. مهربون تر. از چند تا سد مهم گذشتم و هم چنان مشغولم.
ریخته به هم همه چی. درست نمیشه. ناامیدم. زده به سرم. خیالاتم دیگه همش تنهاییه با بچه... چرا چرا چرا اندازه ی زندگی مشترک بالغ نیستم؟ چرا انگار هییییچچچچی بلد نیستم؟ و اصلا نمیخوامم بلد باشم؟ حتی دیگه نمیدونم از چی شاکیم و از چی دلخور و از چی عصبانی...
امشب خیالم تو کاشانه. به قول نورا اتاق جدید تختیمون. خیلی دلم میخواد اونجا باشم. همش احساسم اینه که یه جا یه خونه دارم. اونجا برام شبیه خونه ست.
یه پکیج قشنگ از یه جای عالی با آدمای عالی، یه امام زاده باصفا نزدیکش، یه کافه جمع و جور مختصر نیز، و یه عالمه جای جالب برای گشتن و گشتن و گشتن در همون حوالی. از این بهتر چیه؟! رویای شیرین...