امروز رفتم دانشگاه و ۳۰ صفحه از تا به اینجا نوشته ها رو تحویل استاد دادم. حس خیلی خیلی خوب تموم شدن و سبکی دازم. بالاخره این طلسم رو شکستم و نوشته هامو به استادم دادم که بخونه
به همین سبب امروز حال خوشی داشتم تا شب
بعد از دانشگاه رفتیم شعبه پیش میم. بعدم خونه و یه ناهاری که الکی الکی خیلی خوشمزه و عالی شده بود... و غروب که وقتی برق قطع شد با بچه رفتیم بستنی خریدیم و تو پارک خوردیم و بازی کرد. پارک پشت خونه نعمت خیلی بزرگیه که اخیرا دارم ازش استفاده میکنم... نشستن توی هوای دم غروب تابستون... گرمه قطعا. خیلیم گرمه، ولی خوبه. کتاب بخونی و بچه بدو بدو ۱۰ بار و ۲۰ بار سرسره سوار بشه و بخنده و لپاش گل بندازه.. امروز میم وقتی برگشت ما تو پارک بودیم. اومد پیشمون و بچه خیلی خوشحال شد.
آره امروز روز خوشایتدی بود. مرسی