دیشب درگیر یه خوابی شدم

میگم درگیر، چون واقعا درگیر شدم. دم صبح هی بیدار میشدم و به خاطر اینکه خواب ادامه پیدا کنه به زور میخوابیدم. همه کارهای صبحو بیخیال شده بودم و حاضر بودم تا ۱۱ بخوابم ولی خوابم ادامه پیدا کنه. که نشد البته.

خواب من اینجوری بود که یه آدمی عاشقم شده بود. همین!

نکته ش این بود که من با همین شرایط بودم. اون عاشقم شده بود و من غرق لذت از اینکه هنوز انقدر دوست داشتنی و جذاب هستم که بخوام یه آدم نسبتا خفن عاشقم بشه و منم به عشق دامن زدم.چیزی شبیه چنگ انداختن به یه چیز با ارزش برای زنده موندن.

اینجور پیش رفت که اون در ملا عام سعی میکرد بیشتر در دیدرسم باشه و من شرایط رو مهیا میکردم و آخرای خواب، حسابی پشت سرم حرف دراورده بودن. و جالب بود که همه چیز در همون حد ملا عام بود. دوستم بهم گفت میخوای چیکار کنی؟پشت سرت حرف میزنن. آخرش که چی؟ میخوای ادامه بدی؟

 و من با این فکر که قراره با این عشق بیموقع چیکار کنم بیدار شدم.

صبح حال عجیب غریبی داشتم. اومدم جلو آینه و به قیافه هپلی بهم ریخته خودم نگاه کردم. داشتم به معنی خوابم فکر میکردم. اینکه اون آدم خاص از من خوشش اومده بود و من نیز، چه معنیی داشت؟ اون چه ویژگی هایی داره تو ذهن من؟ بی محابا بودنم تو همچون شرایطی نشونه ی چی میتونه باشه؟ دوستم نماد چیه برام؟ اون ملا عام خاص و مذهبی چی؟

به نتیجه خاصی نرسیدم.