در آستانه بیست و پنج سالگی بارقه هایی از فهم فنا رو در خودم حس میکنم.

اثرش برام اینه که دارم انتخاب رو میفهمم. اینکه شونصد تا گزینه وجود داره که شاید صد تاش دلخواه باشه ولی تو همه ش رو نمیتونی داشته باشی... 

مثلا همین سه تار. یه مدتی، مثل مردای هیزی که چشم میگردونن ببینن بقیه زنا چه شکلین، داشتم هی نگاه به چپ و راست مینداختم ببینم ساز خوش صداتر، خوش دست تر، خوشگل تر، هست؟ چجوره؟

ولی امروز میگم بالاخره هر سازی یه صدایی داره و من با سه تارم میتونم خوش باشم و خوشگلیای بی حد و حصرش رو برم کشف کنم...

یه جورایی ذهنم داره میگه خب... چیا رو میخوای نگه داری؟ شبیه این سوال کلیشه ای که اگه قرار باشه بری ماه، سه تا چیزی که با خودت میبری چیه...

اگه قرار باشه فقط ۲۰ کیلو بار بتونی تو کوله ت بریزی، چیا رو نگه میداری و حمل میکنی و چیا رو جا میذاری؟