همون شب پست قبلی خواب دیدم با شیرین رفتیم کاشو ... 
دیشب دوباره خواب دیدم با میم و بچه میخواستیم بریم زنجان. تو راه تصمیم گرفتیم کاشو وایسیم!!!! آخه ضمیر ناخوداگاه عزیزم. کاشو تو راه زنجانه؟!
جالب بود... رسیدیم کاشو دیدیم چمدون خالی خالیه. هیچی نیاورده بودم... 

دیروز رکورد استفاده از تبلتو زدم! گرچه یه ساعتیشو بچه بازی کرده بود ولی نزدیک 8 ساعت!!! 8 ساعت آخه؟!
تا قبل سفر استفادمو رسونده بودم با 2-3 ساعت. تو خود  سفرم که کم بود. از وقتی برگشتیم رد دادم کلا :/
دو سه روزه عصرا سر درد و چشم درد میگیرم. دهنم هی جوش میزنه و دل و دماغ ندارم. همینجوری الکی! کار رساله رو به طرز فجیعی ایگنور میکنم. صبحا بیدار میشم به جای رساله میشینم سر بورس. به بچه هم دارم یاد میرم بره دشوری! اینم خیلی انرژی بره. خیییلیییا! خصوصا که باید خوش اخلاقیتو به مقدار زیاد حفظ کنی که احساس بدی پیدا نکنه چون این قسمت کودکی از اون بزنگاه هاست که عقده جدی راجع به جسم و اینا پیدا میکنن بچه ها.. 
امروز کلاس سه تار هم دارم. هر سه تا قطعه رو میتونم بزنم ولی ریزم هنوز خوب نشده و خیلیم روون نمیزنم این سه تا رو. 
دلم میخواد از این به بعد صبحا قهوه بخورم. فکر میکنم برام خوب باشه. ولی دقیقا نمیدونم چه مارکی بخرم چه مدلی و اینا. یه چیز درست و حسابی مرغوب مبخوام. امروز صبحم خیییلی دلم میخواد ولی نداریم. حتی از این نسکافه فوری مخسره ها هم نداریم! دلم کیش میخواد برم شکلات و قهوه بخرم.
هرجور میرم میخورم به سفر بعدی :/ یعنی میخوام بگم بیماریه جدیه... یکمی سرم خلوت تر شه قول میدم به خودم که سفرو برای خودم انقدررر عادی و راحت کنم که جزئی از زندگیم بشه. و رفتن و برگشتنش برام شبیه پارک سر کوچه رفتن بشه. که خیلی روند زندگیمو بالا پایین نکنه. قووول میدم !