امروز رفتم حال خوب کنی...
قسمت اولش هم نشینی با ساز و استادم بود و درسای جدید و گپ و پذیرشی که نسبت به اجراهای داغون امروزم داشت.
قدم دوم دیدن روسری پر از برگ بود
قدم سوم موکا و کتاب خوندن تو کافه بود.
قدم چهارم رفتن به روسری فروشیه تو راه برگشت و امتحان کردن چهار پنج تا روسری برگی برگی و انتخاب دو تاشون برای خودم و شیرین بود. (قدم فوق موثر! )
حسن ختامش شنیدن یه آهنگ قدیمی یواش رومانتیک تو تاکسی بود.
حالم بهتر شد... تا اینو به خودم اعتراف کردم ، والد سختگیر از اون تو داد زد: پس حالا میتونی به همه کارات برسی و بهانه ای نیست! منظورش از "همه کارا" رساله س صرفا. از نظر ایشون بقیه کارا چیز خاصی نیستن و صرفا گذروندنن!
بله والد درون من مچتو گرفتم! 
بهش گفتم فعلا بذار یکم خوش باشم و نبض بگیرم ببینم چطورم. به اونم میرسیم! کار بعدیم سرهم بندی و سامون دادن فایل هاست. هر وقت که حالم به اندازه کافی خوب باشه...
خوشایند: نقشه بکشم و اندازه دربیارم برای دو تا باکس که گلدونا رو دم پنجره روش بچینم. چوب بخریم و ببریم و سمبار بکشیم و رنگ کنیم و کییییییف. میشه ینی؟