امروز روز سختی داشتم.

استاد راهنمام وسط همون چند جمله حرفی که باهاش زدم خوابش برد. استاد مشاور همه نوشته هام رو در سطحی پایین تر از قابل قبول ارزیابی کرد. کار اداریم به دلیل نبودن مدیر گروه انجام نشد!

بعد از حرفای استاد مشاورم رفتم تو حس شکست و بی ارزشی شدید.. با خودم فکر میکردم خب این حاصل حداقل ۷۰ درصد توان منه. یعنی کل حرفه ای گری من نهایتا ۳۰ درصد دیگه به اینی که هست اضافه کنه. به هزار دلیل! نه اینکه روششو بلد نباشم. در توانم نیست. وقت، انرژی، حوصله ، تمرکز و انگیزه ش رو ندارم.

و اینکه وقتی به ورود دوباره به این موضوعات الکی پیچیده دوست نداشتنی که نمیتونم مثل یه پژوهشگر حرفه ای و بابزنامه از پسشون بربیام و تحلیلیشون کنم، فکر میکنم مخم به قول بابا قفل میکنه :/

خیلی بغض و غصه داشتم و همش تو ذهنم این تکرار میشد: آخه من نمیتونم...

در نهایت عصری با میم درد دل کردم کمی. و اون کلا حرفای مشاور رو در حد باد معده پایین آورد و خب گرچه منطق این قضیه تو کت من نمیره و اصولا در این مورد اتوریته ی استاد برای من خیلی سرپا و جدیه، اما خب بار روانیش برام سبک شد... 

رفتم تو فاز اینکه حالا چکار کنم. برای فردا قرار گذاشتم با موتور دوم پروژه :) یکمم دوباره یادداشتامو خوندم و تصمیم گرفتم ایرادای اساسی کارمو دسته بندی کنم و تیتر بزنم که الکی فکر نکنم ۱۰۰ تا ایراد داره. بعدشم امیدم به مهد بچه س...

که یه ماه اولو که قراره باهاش باشم تو مهد، به شکل توفیق اجباری بتونم از ۴ ساعت وقتم در اونجا استفاده کنم. پروژه ی آشنایی سه روزه با مهد کودکو هفته بعد از شنبه احتمالا کلید بزنم. و بعدش بریم واسه ثبت نام.

اوکیم الان