رفتم یه سر به بلاگ بغلیم. جایی که اوایل زندگی توش برای میم مینوشتم. تا همین دو سال پیش کم و بیش حتی..
بعضی از منتشر نشده هاش رو خوندم. چقدر عجیب بود.
احساس میکنم الان خیلی بهتره احوالاتم. یه مدتی خیلی یتیم بودم انگار. خصوصا قبل به دنیا اومدن نورا و یک سال اول.
الان حس میکنم اوکی ترم.
هوففف. داشتم له میشدم زیر بار سایه ای که تو نوشته هام کلا تاریک کرده بود فضا رو
امروز د خ م بهم پیام داد و ازم سوالایی پرسید. درباره اینکه اگه از کسی دلخور یا ناراحت بشم چه واکنشی نشون میدم. یکمی حرف زدیم در این مورد. یعنی بیشتر من نظرمو گفتم.
آخرش یهو برگشت بهم گفت چقدر ظاهر و باطنت فرق داره. و اظهار امیدواری کرد که بعدها بیشتر باهام دوست شه... منم البته از قبل امیدوار بودم به رابطه ی نزدیکتر باهاش. خوشحال شدم از دید مثبتش.
برام جالبه و خوشایند. فکر میکنم حس راحتی من رو در مواجهه با خودش میتونه احساس کنه. پیام اینکه سخت نگیر من اوکیم.. عادی باش و بگذر از گذشته.
گرچه در رابطه با میم حس شیطنتی در این باره دارم که بیشتر به تمایلم به کشف جنبه های درونی و احساساتش برمیگرده. یه جور بهانه برای جستجو... ولی با د خ م اوکیم و دوست دارم اوکی باشه. فمنیست؟ آره! کم نه.