دوباره ریفیقتون اومده در آستانه ی فروپاشی..

پارسال پاییز حداقل یک ماه افسردگی حسابی داشتم. گرچه یه خط از این خط خطیای کروموزوم و دی ان ای ما کلا با افسردگیه ولی خب فرق مدل جاری و ساریش رو با مدل آب گرفتگی معابر و سیل میشه فهمید...

نمیدونم امسالم همینه یا نه. دوست ندارم. خسته ام.

از افسرده بودن، خمودگی، از به زور کشوندن خودم خسته میشم. خیلی خیلی خسته. گرچه همین الان میدونم تو ذهن تو هم همینه. و تو... و تو...

میخوام سر بذارم به بیابون و برم و برم و هی برم. ببینم جای لعنتی من تو این دنیای درندشت کجاست؟! جای لعنتی که حداقل خودم به خودم تو اون جایگاه ایراد نگیرم هی. 

خسته ام از ایراد گرفتن به خودم و احساس ناتوانی و احساس گند زدن ... تو همه ی نقشام. خصوصا تو شناختن خودم و سر و سامون دادن به روح و روانم که اینقدر خیال میکردم سرمایه مادی و غیر مادی گذاشتم براش. ولی هیچی به هیچی. اگه ول میکردم خودمو مثل یه بز در یک مرتع، موفق تر بودم.

یه عالمه اشک نریخته تو گلومه همش و نمیدونم تو کدوم چاه خالیشون کنم.