گاهی که دیلینگ... یه صدایی تو مخم شروع میکنه پخش کردن، و من ذوق میکنم تازه میفهمم اتوریته ی این قضیه چقدر قویه.
من هم چنان منتظر روز آشتی نشستم انگار. منتظر روزی که از منظر خودم بتونم ببینمش و بی خیال همه حرفای پشت سرش بشم و خیییلی لارج طوری تو یه فضای بی طرف ایده آلیستیی خیلی باهاش ارتباط بگیرم و استفاده کنم و ایدئولوژی بسازم باهاش.
ولی یه قسمت از عقلم میگه غیر ممکنه!
فعلا فقط میخوام اعتراف کنم دلم پیشش گیره. خشم هم دارم نسبت بهش. که چرا اینجوره؟ چرا با فکرای من نمیخونه؟! چرا کلیشه شده؟ چرا توجیه ناپذیره یه جاهاییش؟ چرا خوب نیست به اندازه ی کافی (ته صداقتم! )؟
که چی؟ چون دلم میخواست انقدر کامل و راحت الحلقوم باشه، مثل یه لقمه ی حاضر و آماده جهان بینیمو خودش تشکیل بده و تمام!
هی... دنیا کی قرار بود به همین سادگی باشه؟! عمرا بابا...
اینم یکی از وجوهیه که عقده ی مادر رو خیلی جدی تونستم توش کشف کنم.
لعنتی! همین وقت و بی وقت شیرینی گس مسخره ی لحظه ی کشفه که نمیذاره آدم مثل یه بز تو مرتع بره بچره...