تو نود سالگیش داره از احساس نیاز شدیدش در کودکی و نوجوانی و جوانی به یک بزرگ کاربلد درست و حسابی میگه.. از خیالپردازیش. از مرد قد بلند کت و شلوار راه راهی که میاد مغازه ی پدرش و به پدرش میگه که پسر شما یه پسر نابغه س و باید بفرستیدش یه مدرسه خوب... از کسی که کشفش کنه، راهنمایی و هدایتش کنه.

تو این قسمت رزونانس پشت رزوناس... عطش هیچوقت برآورده نشده ی من از بچگی. به هر کسی تو دهنم چنگ مینداختم که بشه اون بزرگ. پدر و مادر من فکر میکردن کشفم کردن و دارن خیلی شیک هلم میدن به یه مسیر خیلی روشن. ولی خب واقعیت احتمالا این نبود... حتی تو همون راه هم مطمئنا اگه کسی بود که یکم شخصی تر منو میدید احتمالا همه چیز برای منم فرق میکرد.

یالوم هیچوقت بزرگ حامی نداشت. من هم. شاید تو هم، و تو ... و تو...

ولی از بین کتابایی که شانسی از توی قفسه کتابخونه عمومی بزرگی که عضوش بود برمیداشت، کم کم راه باریک خودشو پیدا کرد و افتان و خیزان رفت و رفت.

من هم؟ تو هم؟ و تو؟



هشتگ کتاب من چگونه اروین یالوم شدم